راستش خیلی خندهدار است.
هیچ وقت فکر نمیکردم اینجوری بشود. یعنی خیلی وقت است میخواهم درباره پریود بنویسم
ولی نه اینجوریاش را. همیشه داستانهای –نامکتوبام– دربارهی مود خاکستری وعجیب
وغریب پریود بوده است. تا اینکه دیروز با آشنایی در کافیشاپ قرار داشتیم. برایش
قهوه گرفتم و برای خودم چایی. ساعت دو بعدازظهر بود – وقت دوز روزانهی قهوهی من.
پرسید: قهوه نمیخوری؟
- امروز نمیتوانم.
- چی شده داری وا میری!
- پی.اِم.اِس ام
- یعنی چی؟ پی ام اس چیه؟
تعجب کردم. دوستم سالهاست
اینجا زندگی میکند. گذشته ازآن، به واسطهی شغلش به مسائل زنان دقیق است.
گفتم: دورهی قبل از
پریود است.
گفت: آهااا، حالا یادم
آمد.
تعجبم بیشتر شد. ممکن است
کسی یادش برود؟ درد و بدبختیِ هر ماه،
چیزی که از همان دوازده سیزده سالگی فهمیده بودم هیچ وقت بهش عادت نمیکنم، هر چند
اسمش عادت ماهانه بود.
گفت: یائسگی آنقدر مصائب
دارد که آدم یادش میرود.
- جدی؟
- خب البته زمان میبرد.
وقتی خیلی ازش بگذرد یادت میرود. تو از حالا خودت را قاطیِ ما نکن!
قهوه و چای به دست رفتیم
سر میز نشستیم و کمی گپ زدیم. من برای این دیدار خودم را مرتب کرده بودم. جدای از
احترامی که برایش قائلم، خیلی سرش شلوغ است. این فرصت مصاحبت را نمیخواستم از دست
بدهم. اما رژ لب و ریمل و کرم دورچشم، حریف خستگیام نشده بود. مدتهاست همه متوجه
خستگی شدیدم میشوند. نمیدانم بچهها انرژیام را میکِشند، بالا رفتن سن است، دلمشغولیهای
خودم است، نمیدانم. هر روز بعدازظهر باید یک کاپ (یا همان لیوان) قهوه بخورم تا دوباره
راه بیافتم. قهوه خستگیِ وجودم را میبُرد و تا شب سرپا نگهم میدارد. اما زمانی
که پی.اِم.اِس یا پریود هستم نمیتوانم. نه قهوه و نه مشروب. بدتر سرم گیج میرود
و ضعفام چند برابر میشود. اواسط صحبت دوستم با خنده گفت: تو چرا اینجوری شدی؟
انگار از عقب دارن میکِشنت.
گفتم: عقب سرم خالیست.
از صبح بچهها کلافهام کردهاند. تحمل سر و صدا ندارم.
گفت: آخ آخ! داره یادم
میاد! این عقبِ سر را که گفتی یادم آمد.
حس عجیبی سراغم آمد.
اولین بار بود نسبت به پریود، یا اگر صادقانهتر بخواهم بگویم نسبت به از دست
دادنش، چنین حسی داشتم. زنها از حدود دوازده سالگی تا حول و حوش پنجاه و پنج
سالگی، ماهی یک بار پریود میشوند. هر ماه! و هر بار به مدت حداقل یک هفته. با آن
همه مصائباش. یعنی چیزی حدود پانصد بار در زندگی آدم تکرار شود، آنوقت آدم یادش برود؟
این شد که گفتم لازم است بیایم و این ''پریود نامه'' را بنویسم و برای خودم ثبت
کنم. هر چند شاید وقتی شصت سالم شد دیگر به آنجایم هم نباشد که قریب به چهل سالِ مدام،
هر ماه، هزار بدبختی پریود و پی.ام.اس را از سر گذراندهام. اما جهت ثبت خاطرهی
این رویداد مهم زندگی باید بنویسم.
آها! یک جای مهم داستان
را یادم رفت بگویم. دوستم داشت میگفت که چند وقت است حافظهاش خراب شده و اسمها
یادش میرود. گفت انگار دارد آلزایمر میگیرد. من از سرِ یک شوخی قدیمی دخترانه، و
برای خودمانیتر شدن فضا، گفتم: لابد عاشق شدی! گفت: بابا من دارم بهت میگم چند سال
پیش همهی ماجراهایم تمام شد.
هنوز مطمئن نیستم منظورش
همان یائسگی بود یا نه. نخواستم هم که بپرسم. ولی همان شد که دلم گرفت. چند وقت
پیشتر با دوست دیگری که همکلاسی قدیمیام بود دربارهی عشق و عاشقی صحبت میکردیم
و بهش گفته بودم من فکر میکنم عاشق شدن خصلت بعضی آدمهاست. یعنی بعضیها، راحت
عاشق میشوند. در شرایط مختلف و به بهانههای مختلف. بهش گفتم اولین تجربهی من
از شش سالگی شروع شد و گمانم تا هشتاد سالگی هم ادامه داشته باشد. یعنی امیدوارم
که ادامه داشته باشد. چون عاشقی –با آن ولولههایش– زیباست. خوب است که دل آدم
بتپد تا بدانی که هستی و زندهای.
دوست ندارم عاشقیهایم با
یائسگیام بمیرد. همین شد که یکهو، بعد از حدود سه دهه، پریود برای اولین بار برایم
مهم شد. با همهی سختیها و رنجهایش، برای اولین بار حس کردم شاید یک روز دلم
برایش تنگ شود.
تا جایی که الان یادم میآید،
پریودهای من سه دورهی متفاوت داشته است. دورهی اول، از نوجوانی شروع شد تا
تقریبا پیش از بچهدار شدنم. اوایل که اصلا نمیدانستم پی.ام.اس چیست و الان درست یادم
نمیآید که آن موقع پریود بر روح و روانم چه تأثیری داشت. بیشتر درد فیزیکی و
جسمانیاش یادم مانده است. بسکه شدید بود. به خصوص در یکی دو روز ابتدای خونریزی.
یادم هست از هفتهی قبلش یکی دو تا جوش دردناک در اطراف لب و چانهام ظاهر میشد و
بعد در اواسط دوره پریود خودش محو میشد. نشانهی دیگر همان سردردهای پریودی است
که هنوز هم کم و بیش ادامه دارد. توی سرم سبک میشود. انگار انرژی و روح و رمق از
سرم میپرد. سردرد چیزی نبود و به قول مادربزرگ بابُلیام گوزِدرد بود. درد اصلی، دل دردهای وحشتناک پریود بود.
فشارم به شدت پایین میافتاد، عرق سرد میکردم، حالت تهوع شدید داشتم آنقدر که نمیتوانستم
داروی مسکن را قورت بدهم. گاهی سرپا ایستادن برایم محال بود. هر بار با رنگ و روی
پریده، زار و نزار و مردهوار، دولا دولا خودم را میکشیدم تا زیر پتو. اطراف کمر
و لگنم به شدت درد داشت و تا مغز استخوانم سرد بود. فرقی نمیکرد تابستان باشد یا
زمستان، باید میرفتم زیر پتو. تابستانها گاهی بدتر هم بود. از یک طرف میرفتم
زیر پتو، یا مستقیم مینشستم زیر آفتاب داغ، از طرف دیگر از گرما حالت تهوع تشدید
میشد. گرما و سرمای توأم. کلافگی مطلق. گاهی قرص مسکن افاقه نمیکرد. این جور
مواقع آمپول مسکن و ب-کمپلکس تزریق میکردند. پدرم گاهی از طریق آشناهایی که داشت،
یک جورآمپول تقویتی که ترکیب ویتامین ب۶ و ب۱۲ برایمان جور میکرد. فکر میکنم آن
سالها همین آمپول هم جزو اقلام بازارسیاه بود و راحت پیدا نمیشد.
از همهی ما بد دردتر خاله
کوچک بود. دوتا دوتا بروفن میخورد. زیر سه تا پتو و لحاف، گرم نمیشد. کیسه آب
گرم را پر از آب داغ میکردیم و روی پاهای یخ کردهاش میگذاشتیم. بعد باید یکی
اتو را گرم میکرد و میکشید روی پتو، اطراف مهرههای پایین کمرش تا کمی گرم شود و
دردش قابل تحملتر شود. تا یکی دو روز فقط غذایش کاچی و حلوا و قووتوی کرمانی بود.
دست و پاهای من هم یخ میکرد.
کلا خون از جان و تنم میپرید. بدیاش وقتهایی بود که مدرسه بودم. یکی دو بار مرا
فرستادند خانه. سرکار که میرفتم هم همینجور. ایران که بودم، مرخصی میگرفتم یا
همیشه مسکن همراهم بود. نگران بودم روز و تاریخ مرخصیهایم را بگذارند کنار هم،
تاریخ پریودم را حساب کنند. در کانادا اما اوضاع خیلی فرق میکرد. مرد و زن راحت
از پی.ام.اس حرف میزدند، مساله جا افتادهای بود. گاهی سر کار دربارهاش شوخی هم
میکردند ولی در کل حتی شوخیها هم با درک خوبی از شرایط و پیامدهای پی.ام.اس
همراه بود.
چیز دیگری که از آن سالها
خوب به یادم مانده، آن آرامش بعد از طوفانِ درد است. وقتی که مسکنها اثر میکرد،
یا منقبض و منبسط شدن اعضای دست اندرکار بلاخره آرام میگرفت. گرما یواش یواش میخزید
توی کمرم. دست و پاهایم شُل میشد. آرامش میآمد و خماری. وخواب شیرینِ بعدش. حالا
من که هیچ وقت نشئه نشدهام، ولی اسم این رخوتِ خوب را گذاشته بودم نشئگی. یعنی ما
فکر میکنیم با آرامش میخوابیم، اما آن جور آرامش را سلول به سلول حس کردن و در
بر کشیدن، کم پیش میآید. لابد قبلش باید دردی به آن شدت در کار باشد.
حالا این درد به کنار، دو
سه تا خاطرهی بد دارم از پریود. اول اینکه درست روز آزمون کنکور سراسری پریود
شدم. نه شب قبلش، بلکه درست صبح همان روز. هنوز هم که هنوز است میگویم شانس خفنی آوردم
که آن سال امتحان کنکور رشته ریاضی-فیزیک به جای صبح، به بعدازظهرافتاده بود.
وگرنه من تا ساعت ده، یازده صبح از شدت درد از تخت جدا نتوانستم شد. از من بدحالتر
پدرم بود که بغل گوشم راه میرفت و برای تسلای حال خراب خودش به مادرم میگفت طفلک
این بچه یک سال عقب میافتد. من آنقدر گرفتار دل درد بودم که نمیتوانستم به از
دست دادن فرصت کنکور و باقی قضایا فکر کنم. القصه آن روز به مدد تزریقات و
چهار-پنج تا مسکنی که تا ظهر خورده بودم، نشئه و ریلکس کنکور را به سرانجام
رساندم. یعنی شانسی آوردم که کم از برنده شدن لاتاری نداشت وگرنه واقعأ نمیدانم
سرنوشتم چه میشد. به همین آسانی و مسخرهگی ممکن بود یا قبولی مهندسی دانشگاه
تهران را از دست بدهم یا روحیهام را برای باقی عمر. فقط یک لحظه فکرش را بکنید:
- من یک سال پشت کنکور
ماندم.
- چرا؟
- پریود شدم.
کسی باورش میشد؟ کابوس
بدی است.
بار دوم در تورونتو بود.
با مترو داشتم میرفتم دانشگاه که در میانهی راه حملهی پریود شروع شد. حتما میگویید
خب تو که هر ماه هر ماه پریود میشدی، چطور اینقدر غافلگیر میشدی؟ واقعا خودم هم
نمیدانم. شاید چون گوشیهای موبایل آن موقع هوشمند نبود که هر ماه در تقویماش
برای خودم ''یادآور'' بزنم. من که عادت نداشتم تقویم کاغذی را هر ماه رصد کنم ببینم
این پیک خجسته کی میرسد. بعضی از دوستان پریود را کد گذاری کرده بودند به خاله
پری. توی تقویمشان با اسم رمز مینوشتند امروز خاله پری میآید یا فلان روز خاله
پری آمد – که اگر تقویمشان به دست اغیار افتاد، خدای ناکرده بویی نبرند. دیگر
اینکه حالا درست است که پریود –آنچنان که از نامش برمیآید– معمولا به قاعده و
منظم است، ولی بسته به تغییرات آب و هوا و حال و هوای خود آدم یکی دو روز این ور و
آن ور میشود و من حاضر نبودم تمام این روزها خبردار و آماده به خدمت منتظر تشریففرمایی
ایشان باشم. گفتم که از پریود همیشه متنفر بودهام. از همان روز اول و بار اول به
خودم گفته بودم بهش عادت نمیکنم مثل مقنعه و حجاب اجباری. اینها اصلا جزو مثالهای
نقضی بودند که توی آستینم داشتم برای وقتهایی که کسی میگفت بهش عادت میکنی. میگفتم
آدم به چیزی که دوستش ندارد عادت نمیکند حتی اگر هر روزه باشد. همیشه میگفتم
پریود ماهانه دیگر خیلی نامردی است در حق زنان. میبایست سالی یکی دو بار میبود،
نه بیشتر. از اینکه مردها به چیزی مشابه یا متناظر پریود گرفتار نیستند حسابی شاکی
بودم از کائنات. به قول بچههایم ایت ایز نات فِر!
القصه... ساعت پرترافیک و شلوغ
مترو بود. جمعیت زیاد بود و هوا خفه. احتمالا اوایل پاییز بود چون من ژاکت پوشیده
بودم. کوله پشتی سنگین روی کولم بود، جا نبود و سرپا از میله آویزان بودم و همهی
اینها یکدفعه حال مرا خراب کرد. گرمم شده بود و به دنبالش دل درد، عرق سرد و حالت
تهوع آمد. در اولین توقف پیاده شدم که از بد حادثه ایستگاه شلوغی هم بود. ایستگاه
مرکزی یانگ و بلور. قضیه مال ده-دوازده سال پیش است. موبایل نداشتم یا داشتم و
زیرزمین آنتن نمیداد. رفتم دم دکهی مجله فروشی، شماره همسرم را دادم که بهش تلفن
بزنند و خودم همانجا روی زمین نشستم مستأصل. هیچ صندلی یا جای دیگری هم برای
نشستن نبود. یکهو دیدم دو تا پلیس با
برانکارد دارند میآیند سمت من. دور و برم را نگاه کردم. بدحالِ دیگری آنجا نبود.
صاحب هندی تبار دکه –لابد برای اینکه مرا از کنار مجلههایش بلند کند- سرِخود زنگ
زده بود ۹۱۱. من به هیچ وجه نمیخواستم به خاطر یک پریود مسخره بروم بیمارستان، آن
هم با برانکارد و آمبولانس. اعصابم حسابی به هم ریخته بود. از همه چیز، از بوی بد
سطل آشغال نزدیک دکه، از هوای دمکرده زیر زمین،
از شلوغی، از سر و صدا، از دل پیچه و درد. حال و حوصلهی هیچ تنابندهای را
نداشتم. چپ چپ نگاه کردم به دکهچیِ فضول! بعد هم ترسیده بودم نکند فکر کرده باشند
من معتادم. به خودم لعنت میفرستادم که چرا امروز بهتر لباس نپوشیدهام و این ژاکت
کلفت چیست که پوشیدهام وقتی هنوز خانومهای شیک و پیک پیراهنهای سبک پوشیدهاند.
فکر میکردم الان چه جوری بهشان توضیح بدهم که معتاد و بدبخت نیستم فقط ناغافل
پریود شدهام. در همان حال گُهم، پلیس آمد جلو، با قیافه جدی و نگران. نه اینکه
نگران حال من باشد، به نظر میرسید نگران وضعیت است. احتمالا او هم از دست من شاکی
بود. یا من چنین احساسی داشتم.
تا آمد، گفتم چیز مهمی
نیست و منتظر شوهرم هستم که حتما میآید. آمد سوالش را بپرسد. سرش را آورد نزدیک
گوشم و پرسید آیا ... که داد زدم «نه من حامله نیستم!» هر وقت فکرش را میکنم
واقعا صحنهی مضحکی بود. عین سریالهای تلویزیونی. عرق کرده بودم، موهایم به هم
ریخته بود، قیافهام درب و داغان بود و دوست نداشتم هیچ کس نزدیکم بیاید. آن همه
عصبانیت از پلیس برای چه بود؟ قطعأ پی.ام.اس بودهام. پلیس دیگر حوصلهاش از دست من
که همچنان روی زمین ولو شده بودم، سر رفت و او هم تقریبأ داد زد: «سوالم این نبود!
میخواستم بپرسم پریودی؟»
آن لحظه بود که اصلا حالم
خوب شد. یعنی حال جسمیام که نه، ولی حال روحیام خیلی بهتر شد. خودم را تا حدی که
میتوانستم جمع و جور کردم. شاید احترامم به پلیس کانادا از همان روز شکل گرفت. درست
خاطرم نیست پلیس بود یا نگهبان و مأمورامنیت مترو بود. بهش نگاه کردم. مرد میانسال
درشت هیکل و یقری بود اما به کارش خوب وارد بود و همین باعث دلگرمی بود. مثلا
اینکه از همان لحظه اول که مرا دیده بود فهمیده بود معتاد نیستم و پریودم. چی خیال
کرده بودم من؟ خیلی خام و بچه و نُنر بودم. فورأ از فکرم گذشته بود که نیازی نبوده
پلیس زن بفرستند. یعنی فرقی نمیکرد. برانکارد را مرخص کرد برود. کنارم ماند تا
همسرم ،کاف، رسید. تا مدتها می خواستم یک جعبه شکلات برایش ببرم. اما این پروژه
بعد از چند روز تحلیل و بررسی و اینکه نام خانوادگیاش چه بود و شاید محل کارش هر
روز آنجا نباشد روی هوا پوف شد و بعد دیگر یادم رفت تا همین حالا که دارم برای شما
مینویسم. یعنی برای خودم و شما. برای ثبت وقایع اتفاقیهی پریودیام.
بعد از آن ماجرا باز هم
به ۹۱۱ تلفن زدیم. شاید حدودأ یک سال بعدش. درد و دل پیچهی پریودی شدید بود و
مسکن جواب نمیداد. کاف ترسیده بود. هر چه گفتم نبات داغ درست کن تویش نعنا بریز،
صبر کن خوب میشوم فایده نداشت. من هم نایِ کل کل کردن نداشتم. گفت ۹۱۱ را برای همین
روزها ساختهاند باید زنگ بزنیم اورژانس بیاید. گفت هیچ وقت مرا به این حال ندیده و
این دفعه شاید چیز دیگری باشد. درد پریود اعصاب آدم را به هم میریزد. آرام و
قرارِ آدم را میگیرد. هیچ چیز نمیماند جز احساس استیصال. تلفن زد. داد زدم بگو
که من پریودم. نیایند جریمهمان کنند.(۱)
پنج دقیقه نشده بود
آمدند. دو تا پلیس و یک پرستار. با یک ماشین پلیس و یک آمبولانس. خوب شد آتشنشانی
را نفرستادند. معذرتخواهی کردند و با کفش آمدند تا توی اتاق خواب. من همان موقع
حالم خوب شده بود. دردِ کثافت رفته بود. نکرده بود برای آبروداری دو دقیقهی دیگر
لشِ مرگش بماند. مدام عذرخواهی میکردم. گفتم همین حالا پیش پایِ شما تمام شد.
گفتند از رنگ و رویم معلوم است، عذرخواهی لازم نیست. فشارخونم را گرفتند. این یکی
حفظ آبرو کرد. من همیشهی خدا فشار خونم پایین است. یعنی حتی موقع بارداری که همه
فشارشان بالا میرود، آنقدر فشارم پایین بود که پرستار به شوخی گفته بود تا به حال
آدم زنده با این فشارخون ندیده. دوباره فشارم را اندازه گرفتند. ابرو بالا
انداختند. نبضم را چک کردند. روبه راه بود. خداحافظی کردیم و رفتند. به قدری
انسانی و حرفهای رفتار کردند که بعدش باز آن حال نشئگی آمد. آرامش و صلح کائنات
آمد و من خوابیدم. البته مسکن هم بی اثر نبود.
همهی این دردها به کنار،
هیچ کس هیچ وقت به من نگفته بود، و گوشم از هیچ احدی نشنفته بود که دل درد پریودی
مشابه همان درد زایمان است. و تا درجاتی به همان شدت و حدت. تمام آن گرفتگی و
کشیدگی عضلانی زهدان همانی است که موقع زایمان طبیعی اتفاق میافتد. انگار بدن سالها
تمرین میکند برای لحظهی زایمان. این
ندانستن شاید بدترین خاطرهی من از درد پریود باشد. نزدیک زایمانم از شب تا صبح
درد کشیدم. از درد نخوابیدم. فکر میکردم درد زایمانم هنوز شروع نشده و اینها همهاش
گوزِدرد است. صبح وقتی رفتیم بیمارستان دیگر از درد نه میتوانستم بنشینم، نه
بایستم، نه دراز بکشم. گلولهی دردی بودم که در خودش میپیچید. کمی مرفین تزریق
کردند. آنقدری که جنین را از تکاپو نیندازد. هیچ فایدهای برای من نداشت. موهایم
خیس عرق بود و روی خودم بالا آوردم. اگر میدانستم درد پریود پهلو به پهلوی درد
زایمان میزند، زودتر میرفتم بیمارستان. آن موقع که هنوز میتوانستند مسکن بدهند
و اپیدورال را به موقع تزریق کنند.
مرحلهی دوم پریود بعد از
بچهدار شدنم بود. دراین دوره، دل پیچه و درد و ضعف و این چیزها خیلی کمترشده
بود. تقریبأ ناچیز. برای مدتی به جمع زنانی پیوستم که نمیفهمند کی پریودشان شروع
میشود و کی تمام. اما بالا پایین شدنهای روحیام (۲) تشدید شد. ازین دوره به بعد،
پی.ام.اس ازکلمات کلیدی زندگیام شد. اصطلاحی که به عقیدهی من باید به همه، چه
دخترها و چه پسرها، در مدارس آموزش داده شود. پی.ام.اس یا ''سندروم پیش از قاعدگی''
(۳)، مجموعهای از علائم و نشانههای قبل از وقوع عادت ماهانه است. تغییرات روحی و
خلق و خویی در همهی زنها مثل هم نیست، و برای بعضیها میتواند خیلی شدید باشد. اینکه
اطرافیان درک خوبی از شرایط ما داشته باشند، خیلی به وضعیتمان کمک میکند. درکل دورهی
قبل از شروع خونریزی که تخمدانها فعال میشوند معمولا با تغییرات هورمونی شدید
همراه است. قرصهای ضد بارداری –و هر دارویی که هورمونها را دستکاری میکند- میتواند
باعث تشدید حالتهای پی.ام.اس بشود. من صرفا از تجربیات شخصیام مینویسم.
من از یک هفته قبل تغییرات
مختلفی را تجربه میکنم شامل حالتهایی از زودرنجی، کم تحملی، پرخاشگری –که ناشی
از زود عصبی شدن است- حساسیت شدید به صدای بلند، و درجاتی از افسردگی. من اسم این جورافسردگی
را ''افسردگی پریودی'' گذاشتهام. ضعف جسمی و نیاز به استراحت، بدخوابی، کمخواب
شدن، بیشفعالی مغز –طوری که به سیر تا پیاز همه چیز فکر میکنم از گذشته تا
آینده، وافکار پی در پی نمیگذارند خوابم ببرد– از تبعات پی.ام.اس برای من است. در
این دوره معمولا احساساتم خیلی رقیق میشود، و احتمالا بسیاری از نوشتههای این
وبلاگ در شبهای پی.ام.اس نوشته شدهاند. خستگی و بیحالی شدید در طول روز، آنقدر که
غریبه و آشنا خستگیام را تشخیص میدهند، از نشانههای دیگر پی.ام.اس است. این همه
خستگی و بیحالی فقط از کم خوابی نیست، هر چند کم خوابی هم مزید بر علت میشود. حال
بچهداری را هم به این مجموعه اضافه کنید. ترکیب بدی است. جور در نمیآید. پسرکهایم
کوچکاند وگرنه یکبار پی.ام.اس را برایشان توضیح میدادم و خلاص. اما فعلا نمیشود.
فقط بهشان میگویم مامان حالش خوب نیست. به همسرم توضیح میدهم و یادآوری میکنم و
میروم توی لاک خودم. واقعا روزهایی هست که دلم میخواهد تنها باشم و هیچ کدامشان
را نبینم.
احساس گرسنگی و ضعف شدید،
و به طبعش پرخوری، از علائم دیگر پی.ام.اس من است. گاهی به شدت گوشتخوار میشوم. بدنم
پروتئین طلب میشود: تخم مرغ، کره بادام زمینی، گوشت قرمز و سفید، و یا عدس و
اسفناج. و بعضی وقتها هم چیزهای شور و یا شیرین زیاد میخورم. بعد با اینکه آنقدر
میخورم، شراب یا قهوه نمیتوانم بخورم که خستگیام را بگیرد و سرحالم کند. برعکس
زود مرا از پا میاندازد. از یک هفته قبل از پریود، شکمم باد میکند و گنده میشود
(بخوانید گندهتر). جلوی خوردنم را نمیگیرم چون بعد از پریود هر دو فروکش میکنند
هم اشتها و هم قلنبگی شکم.
گاهی روزها هم برعکس میشوم.
انرژیام زیاد میشود. دلم میخواهد بدوم. میروم ورزش. یک ساعت وزنه میزنم و با
گروه بشین پاشو میکنم خسته نمیشوم. یعنی اصلا برایم کافی نیست. پشت بندش میروم
میدوم. دلم میخواهد شنا کنم. گاهی درست قبل از شروع پریود و یا درست بعد از تمام
شدنش پرانرژی میشوم. فکرهای –مثبت- زیادی توی سرم میآیند. افسردگی و غم خاکستری
جایش را به روزهای آفتابی میدهد. لیست کارهایی که باید انجام بدهم، درازتر میشود.
برنامهریزی میکنم. امید برمیگردد. حوصله و صبرم سرجایش میآید. مادر مهربانتری
میشوم.
خلاصه، داستانی است که
هر ماه تکرار میشود. الان دیگر مرتبتر منتظرش هستم. خیلی طول کشید تا به این
خوبی بشناسمش. اوایل یادم میرفت. یعنی درست همان جوری که آدم افسرده متوجه نیست و
قبول نمیکند که افسرده است، من هم نمیفهمیدم این خستگی شدید، کم طاقتی، ضعف،
کلافگی، و مود خاکستریام به خاطر پی.ام.اس است.
دوست نزدیکی دارم که اختلال
دوقطبی (۴) دارد. چندین سال است هر وقت پریود میشوم یادش میافتم. بایپولار یا
دوقطبی، اختلال یا ناراحتی روحیای است که شخص مدتی دچار افسردگی و مدتی دچار حالت
شیدایی است. شیدایی، گرچه متضاد افسردگی است، اما خیلی هم خوب نیست چون زیادی شدید
است. مثل آفتابِ تند که میسوزاند. آدم زیادی فعال و پرانرژی میشود، کم میخوابد،
زیاد فکر میکند، زیاد حرف میزند، زیاد کار می کند و هیچ کدام اینها دست خودش
نیست. مثل زمانی که به شدت افسرده است و به چیزی جز مرگ فکر نمیکند و آن هم دست
خودش نیست. حدود یک سال پیش کلافه بودم ازین تغییرات روحیام در پریود. خصوصا که معمولا
یادم میرفت پی.ام.اس هستم و یک هفته افسردگی و بیحالی بدجوری حالم را دگرگون میکرد.
رفتم پیش متخصص زنان. دکترم زن شوخ طبعی است. گفت: «نگران نباش. اوضاعت همینجور
بدتر میشه تا یکهو دیگه تمام میشه و خوبِ خوب میشی- راحت میشی. اما عجله نکن. یه
ده سالی طول میکشه.»
حالا- در مرحلهی سوم
پریود، توی تقویمهای لپ تاپ و موبایل به خودم یادآوری کردهام که هر ماه یک هفته
قبل از پریود، یعنی با شروع پی.ام.اس، ویتامین ب۶ و ب کمپلکس بخورم. ب۶ خیلی کمکم
میکند که آرامتر باشم و کمتر احساس خستگی کنم. ورزش و پیادهروی میکنم. پروتئین
و هر چه بدنم میطلبد میخورم. قهوه و محرکها را کنار میگذارم. پی.ام.اس را به
اطرافیانم اعلام میکنم که هم خودم راحتتر استراحت کنم و هم با رفتارم باعث رنجش
و ناراحتیشان نشوم. و منتظر میمانم تا غبار تلخ خاکستری کنار برود و شور انرژی
بیاید. تا بیایم اینجا وراجی کنم و بنویسم و بنویسم.
اگر یک چیز باشد که به
پریود و پی.ام.اس بدهکار باشم، حس نوشتن است. وقتی حالم خوب است و دنیا به مدارش
میگردد، نوشتنِ من بیفایده است. و اصلا چرا بنویسم؟ به درد چه کسی میخورد؟ من
حتی خودم دوباره برنمیگردم نوشتههایم را بخوانم. بعد پی.ام.اس میآید، خوابم را
میدزدد، از جا بلندم میکند، دنیا و مافیها را بیارزش میکند، جرأتم را زیاد میکند
و میگوید دنیا ارزش اشتباه نکردن ندارد. بنویس.
(۱) سرویس ۹۱۱ درکانادا برای همه شهروندان رایگان
است. اما اگر فکر کنند که الکی بهشان زنگ زدهای و به اصطلاح سر کار گذاشتیشان،
هزینهی هر سه نفر آدم و هر دوتا ماشینی را که میفرستند به پایت حساب میکنند.
(2( Mood swings
)4( Bipolar disorder