شاید بشود که یک روز از سی ام دیماه نود و پنج توی کتابهای
درسی بنویسند.
بنویسند که آخرین باری بود که آتش نشانها در حریق مردند.
بنویسند آخرین باری بود که ساختمانی در تهران بر سر سکنه اش فرو ریخت. آخرین باری
که آرزوها زنده زنده زیر آوار مدفون شد.
شاید بشود که به جای پلاسکو یک موزه ی آتش نشانی بسازند. موزه
ای از خدمات همه ی آتش نشانها. نه اینکه فقط یادواره ای از نامها باشد. جایی که هر پنج شنبه آموزش
رایگان امداد رسانی میدهند. جمعه ها یک ماشین آتش نشانی قرمز راست-راستکی میاید،
بچه ها نوبتی تویش را میگردند و کلاه آتش نشانی بر سر می گذارند. جایی که من و تو همدلی و مسئولیت را در آن بیاموزیم.
پلاسکو که ریخت، اشک ها و نظرها و اتهام ها از همه سو بالا
گرفت. قصه آدمهای خاکستری رو بقیه گفتن. من برای بچه ها قصه های پر از رنگ میگم.
قصه چهل نفری که مثل هزاران هزار نفر دیگر خاکستری نشده بودند. چهل نفری که هنوز شعله
های توی دلشون روشن بود. و یادمان آوردند که ما هیچ کاری نکردیم جز نگاه.
آنقدر هر سال قصه سوختن پلاسکو را می نویسیم تا آن
روز بیاید.