تازه رفته اند بیرون. پسرهای کوچولوی شلوغ با پدرشون. پسرک 2 ساله از صبح دیوانه ام کرده. صبح زودتر از همه بیدار شد. یه کم گریه کرد. رفتم پیشش دراز کشیدم. شیر خواست. شیر آوردم براش. خوش اخلاق بود. نانازی بود. همدیگرو بغل کردیم. نازش کردم. کمرشو ماساژ دادم. بوسیدمش. گرم و نرم من. عسل من. خوبِ مامان. بعدش پا شد. رفت بازی کرد. دوباره اومد پیشم دراز کشید. پسرک 5 ساله (بقول خودش 5 سال و نیمه!) بیدار شد. آمد پیش ما دراز بکشد. خوش اخلاق بود شکر خدا! خندون بود. چون صبح که بیدار شده بود دیده بود تنها نیست. باباش کنارش بود. صبح ها که بیدار می شود اگر کسی کنارش نباشد بد خلق می شود. الم شنگه و گریه و هوار راه می اندازد. نصفه شب ها ما می چرخیم. ازین اتاق به اون اتاق. ازین تخت به اون تخت. سه تا تخت دو نفره کم اومده یک دست تشک هم اضافه کرده ایم که شب ها هر کی هر جا دلش خواست بخوابد. فقط بخوابد و بگذارد ما دمی بیاساییم. پسرک 5 ساله صبح آمد توی اتاق ما و تصمیم گرفت درست وسط من و برادرش بخوابد. آی آی آی ... همین شد که همان شد. گریه و دعوا شروع شد. پسرک کوچک لج کرد. پسرک بزرگ لج کرد. من خواهش کردم. من داد کشیدم. پدرشان آمد. جدایشان کردیم. این تازه شد آغازی برای صبحانه.
بعد از اون دیگه مود پسر 2 ساله عوض شد. 2 سالگی سن وحشتناکی ست. بچه برای هر چیزی گریه میکند. برای هیچ چیزی گریه میکند. برای نشستن دور میز صبحانه گریه میکند. برای خوردن گریه میکند. برای اینکه برادرش بهش گفته پوف! گریه میکند. بچه 5 ساله لج بچه 2 ساله را در میاورد و این را میگذارد به حساب شوخی کردن. بعد 5 ساله میخندد. 2 ساله گریه میکند. ما داد میزنیم. لقمه روی دلم می ماند. معده ام درد میگیرد. برای بچه 2 ساله تبلت میگذاریم با کارتون Bingo was his namo . آرام میگیرد. از صبح تا حالا دفعه پنجم است که زیر لبی گفته ام فاک!
نیمرو را میگذارم دهانش میخورد. خوب هم میخورد. انگار نه انگار که تا حالا اینجا صحرای کربلا بوده. پدرش دهانش را باز می کند که با لبخند بگوید چه خوب میخوره ... که بچه 5 ساله تصمیم میگیرد بقیه صبحانه اش را نخورد. در واقع ... با عشوه و ادا و خون به جگر ما کردن بخورد. پدرش لقمه لقمه با خواهش و تمنا و تهدید غذا را میگذارد دهانش و بچه با ملچ و ملوچ حال به هم زنی بقیه صبحانه اش را میخورد. فاک!
نیمرو را میگذارم دهانش میخورد. خوب هم میخورد. انگار نه انگار که تا حالا اینجا صحرای کربلا بوده. پدرش دهانش را باز می کند که با لبخند بگوید چه خوب میخوره ... که بچه 5 ساله تصمیم میگیرد بقیه صبحانه اش را نخورد. در واقع ... با عشوه و ادا و خون به جگر ما کردن بخورد. پدرش لقمه لقمه با خواهش و تمنا و تهدید غذا را میگذارد دهانش و بچه با ملچ و ملوچ حال به هم زنی بقیه صبحانه اش را میخورد. فاک!
بعد نوبت لباس تنشان کردن می رسد. انصافا نه شما حال خواندنش را دارید نه من حال نوشتنش را. اما سخت ترین قسمت ماجرا ریختن قطره چشم توی چشم بچه 2 ساله است که از مهد کودک پینک آی گرفته. عفونت چشمی. باید هفت روز، روزی 3 بار قطره را بریزیم توی چشمش. این یعنی آدم خودش بچه خودش را شکنجه کند. هر بار قلبم درد میگیرد. نمیشد یک داروی خوراکی بدهند؟ این چه کوفتی است آخر؟ دو روز بچه ام را خانه نگه داشتم. بعد از ظهرها -به معجزه هوای خوب این چند روز- با کالسکه میبرمش بیرون. وقتی خوابید، یواش قطره چشم را میریزم گوشه چشمش. پلکش را یواش باز میکنم که قطره بره تو. بعد با کالسکه دوباره زودی راه میافتم که خوابش عمیق شود. توی خونه اما ... دلم خون میشود تا قطره را بریزیم. پدرش دست و پایش را نگه میدارد. دو طرف صورتش را نگه میدارد که بچه گردنش را نکشد و سرش را نچرخاند. بچه گریه و زاری میکند و پلک هایش را محکم به هم فشار میدهد. آه آه آه ... آخرش هم مرد میگوید خوب نریختی! نرفت توی چشمش! میگم نمی تونم پلکش رو باز کنم. نمی تونم. دلم میخواد خودم هم گریه کنم. چه کوفتیه این داروی چشمی آخه!
مرحله آخر کفش پوشیدن است و از خانه بیرون زدن. بیرون رفتن رو دوست دارند. کفش پوشیدن سریع تر از قسمت های دیگر پیش میرود. خاصیت خوب دو بچه داشتن این است که بچه 2 ساله موقع بیرون رفتن با برادر 5 ساله اش مسابقه دارد. لج نمیکند. وگرنه نشاندن 2 ساله ها توی صندلی ماشین خودش داستانی است پر آب چشم. میدوم دور ماشین. یه بوس به این میدم یه بوس به اون. یه های فایو به این یکی به اون. می روند.
یک آه عمیق میکشم. سرم کوفته است. قلبم کوفته تر. باید برم زیر دوش آب داغ تا این همه گریه و ناله از وجودم بپرد. بچه کوچکم رفته مهد کودک. توی خونه این دو روز خیلی بهش خوش گذشت. باز دلم میگیرد اما … هنوز نرفته دلم برایش تنگ شده.