تازگی ها یاد گرفتم منتظر هیچ چیزی در آینده نباشم. ده سال منتظر آمدن دوستی بودم. فکر میکردم بیاید مثل این است که در تورونتو خواهردار شده باشم. مثل این است که "خانه امید" داشته باشم . آمد. ولی خب اینطوری نشد! حالا هی می خواهم بگویم منتظر سال دیگر هستم رایکا ... منتظر 3 سالگی ات هستم که چه بشود. چه خوشی ها بکنیم همه با هم. و می ترسم. می ترسم بگویم. بیا همین حالا را عشق است. همین حالا که نصفه شب ها حداقل یک بار بیدار میشی و صبح ها ازم می پرسی "خوب خوابیدی مامان؟"
صبح ها با یک کتاب گنده می آید بالای سرم. کتاب جدا نصف قد خودش است. اطلس حیوانات. کشان کشان کتاب را میاورد و میگوید "میشه کتاب بخونیم مامان؟" از چند ماه پیش قضیه به همین منوال است. بچه زیر دو سال که بپرسد "میشه برام بخونی " خوب آدم دلش آب میشود. اگر خسته باشم اونوقت دیگه شروع میکنه به دستور دادن. "بخون مامان! اینو بخون مامان!" جوری که انگار جبرییل نازل شده باشد بر آدم. بلند میشوم. چاره ای نیست. راه از تختخواب بیرون کشیدن ما را خوب بلد است. چند روز پیش کنارم خوابیده بود. بیدار شد و شروع کرد به سوال کردن و دستور دادن که فلان بخون و بهمان بگو. من خواب بودم. می گفتم همممم همممم ... دیدم داد میزنه "بله مامان ... بله مامان" ... منظورش این بود که بگو بله نگو هممم! :)
رایکا دو سال پیش خوب یادم هست. خب خیلی نگذشته ... مینویسم که یادم نره. که چه خوبی و چه نرمی. چه خوبه که یه بچه 20 ماهه اینقدر خوب حرف بزنه که بتونه منظورش رو برسونه. چه لذتی داره که یه بچه دو ساله انگشتت رو بگیره و بکشدت ببرتت پیاده روی. بیریم بیرون مامان! چه خوبه خنده های از ته دلت. چه بامزه است گریه های لج بازانه ات. چقدر لج میکنی این روزها رایکا. واسه هر چیزی. واسه تیکه بزرگتر پنیر. واسه شارک کوچولو ... چقدر کتاب شارک و دایناسور خوندیم برات رایکا. من صبح ها ازون کتابت میترسم :) کتاب بچه خرسی که غرشش رو گم کرده بود یادت هست؟ کتاب "سیلی بوی" چی؟ :) چقدر به کارای سیلی بوی میخندی. خنده های روی پل ات یادت هست؟ چقدر دلم میخواد اون گاری قرمز رو قاب کنم. اون تصویر رو. اون لحظه رو که تو و رادین توی گاری دستهاتونو میبرین بالا، بابا کامبیز می دوه و شما رو میشه دنبال خودش. پل چوبی پیچ میخوره و من عقب میافتم. همیشه می مونم بین اینکه باید زودتر عکس و فیلم بگیرم یا باید بدوم دنبال تون. که از لذت صدای غش غش خنده و جیغ و و اوووو کشیدن تون عقب نیوفتم. رایکا همه اینا باید یادم بمونه. صداهاتون صدای زیباتون.
مثل سایه من و تو روی دیوار اتاق خواب نصفه شب ها که بیدار میشدی ... اوایل 4 بار ... بعد 3 بار ..کم کم شد شبی دو بار ... توی سایه تو هر دفعه قد میکشیدی و من لاغرتر میشدم. کم کم من شدم سایز خودم. تو کم کم پاهات آویزون شد به سمت پایین. من عاشق تماشای اون سایه بودم. دو سال چه زود گذشت رایکا. چه سخت و چه شیرین. از وقتی که موقع صبحانه ما تو روی تخت میخوابیدی تا وقتی که می شینی و با رادین لگو بازی میکنی فقط دو سال طول کشید. از وقتی که ما یک خانواده شدیم. ما شدیم. چه خوبه بودنت.