خوان اول: ساعت هشت شب
اعلام خاموشی و وقت خواب میکنم.
خوان دوم: از هشت تا هشت
و نیم بچه ها تازه بدوبدو، بازی، کتاب خوندن، مسواک زدن، جیش، دست شستن (معادل آب
بازی و خیس شدن رایکای دو ساله)، و عاقبت فریاد درماندهی من که کامبیز کجایی!
خوان سوم: بابا کامبیز با
شیشه پستونک شیر رایکا وسینی اِسنک (خوراکی) میاد بالا. از اینجا به بعد
دیگه بستگی داره به میزان انرژی یا خواب آلودگی بچهها و صد البته به اسنکی که پدرشان
آورده. اگر خوراکیها خیلی مهیج باشن (پفک، پنیر دراز، بیسکویت، نان گاتا، و خدا به
دور ماست میوه ای!) مرحله خوان دوم دوباره تکرار می شه.
خوان چهارم: من واقعا
انرژی خوابوندن رایکا رو ندارم. این یکی از تفاوت های عمدهای ست که بچه دوم با
بچه اول برای من داشته. ساعت 9 شب دیگه واقعا نه جونی برام میمونه نه توان تحمل
گریه و ناله دارم. کاملا در برابر گریه و ناله رایکا تسلیم و واماندهام. در برابر
گریه و ناله رادین هم والا تسلیم بودم اما حوصله و انرژی بیشتری داشتم که پا به
پاش برم تا بخوابه. با دو تا بچه که یکیشون مدام از نقطه ضعف من استفاده میکنه
برای رسیدن به مقاصدش (مامان! ولی تو هیچ وقت با من نمی خوابی! همش با رایکا می
خوابی!) و یکی دیگه واقعا به سن وحشتناک دو سالگی داره نزدیک می شه، من عقب نشینی
می کنم. کامبیز میره رایکا رو بخوابونه و من میرم رادین رو بخوابونم. می
تونم با اطمینان بگم که خوابوندن یک بچه پنج ساله به مراتب آسون تر از خوابوندن یک
وروجک 22 ماهه است.
خوان پنجم: برای
رادین قصه داینوسی میگم. داینوسی یک بچه دایناسوره که داستانهاشو خودم می سازم و
بعضیهاش جزو داستان های محبوب رادین شده. صحبت هم میکنیم. گاهی وقتها سوالهاش
با "مامان تو کی میمیری؟" شروع میشه. وقتی به این مرحله میرسه میفهمم
خوابش گرفته. رادین هم مثل من قبل از خواب دچار یاس فلسفی میشه و خوشبختانه من
اینو خوب درک میکنم. اینجاست که بهش دلداری میدم که من اینقدر زنده میمونم تا
اون و رایکا بزرگ بشن و اون بره دانشگاه و رایکا عروسی کنه. از ازدواج رایکا همیشه
خوشحال می شه چون برای اون ازدواج به این معنی است که رایکا از خونه ما میره! و دقیقا به
همین دلیل خودش دوست نداره عروسی کنه. خلاصه ... رایکا بچه دار میشه و رادین عمو
رادین میشه. ازین جا به بعد رادین همهاش میخنده و دور صورت من روی بالشت نم نمک
خیس میشه. و هنوز نمیمیرم. آخرین جملهها همیشه آی لاو یو و تو خیلی پسر خوبی
هستی و من خیلی بهت افتخار میکنمه. پنج سال گذشته و آی لاو یو هنوز مثل جادو بچه
می خوابونه. یکی از خوبیهای 5 سالهها اینه که حتی اگر خوابِ خواب نباشن،
وقتی تو تظاهر میکنی که اونا مثلا خوابن و توی خواب داری آروم نازشون میکنی و میبوسیشون،
اونا هم خودشونو می زنن به خواب ناز ... در این قسمت هم به یک نفر رفته.
خوان ششم: رایکا هنوز
نخوابیده. می دونم منتظر نوازش منه. بابا کامبیز باهاش کشتی گرفته و حسابی
خندوندتش. کتاب براش خونده، شیرشو داده و پوشکش رو عوض کرده. یا شایدم نکرده؟ من
میرم توی اتاقش. چراغ اتاق خاموشه. تا صدای در رو میشنوه میپره میگه ''مامان!'' و
میاد بغلم. من چک آپ نهایی رو میکنم. شاید لباسش خیس شده. شاید پوشکش پر باشه.
معمولا فقط آی لاو یو و عاشقتم من می خواد. بغلش میکنم. میبوسمش. صورت و دست های
نرمشو. میذارمش روی پام برای تکان تکان دادن لالایی و خواب. انگشتهای پاشو میذارم
روی چشمم. بعد میبوسم. پاهاشو میاره جلوی صورتم تکون میده. یعنی بازم میخوام. گاهی
وقتام می گه "مگس میاد!" می فهمم مژه رفته توی چشمش. چشمشو با کف دستم
می مالم. دستمو دو دستی محکم می چسبونه به چشمش. میگه "چشم، درد میکنه!"
اوایل کلی می ترسیدم. الان میدونم این یعنی خوابش میاد. همونجوری که روی پامه، خم
میشم و کف دستهامو میگذارم روی دو تا چشماش. با شصت دستم موهای سرشو ماساژ
میدم. دستمو نگه میداره تا خوابش می بره. گاهی هم این حالت به درازا می کشه. کمرم
خشک میشه. پا میشم. بغلش میکنم. راهش میبرم. پیش پیش پیش می گم. میبوسمش. بهش میگم
عاشقتم من. میگه "دوسِت دارم من" ... فسقلی! مدهوش میشم. خوابش میبره.
خوان هفتم: ساعت یک نصفه
شب. درست وقتی که ما یک ساعته خوابیدیم و خوابمون تازه جون گرفته، رایکا با گریه
بیدار میشه. اگه زود نگیریمش گریههاش تبدیل میشه به جیغ های لجبازانه و رادین رو
هم از خواب می پرونه. شیر میخواد و تخت خواب مامان و بابا رو. تا صبح به صورت عمود
بر من و کامبیز میخوابه وسطمون. ما می چسبیم به لبه تخت.