یکی دو شب پیش خوابم نمیبرد. این شبا معمولأ همه با هم میخوابیم. تو ما رو هم میخوابونی. یعنی از خستگی من دیگه بیهوش میشم. هیچ وقت به عمرم به عمیقی این شبا نخوابیدم. خلاصه، بعد از مدتها هم خسته نبودم هم خوابم نمیبرد ... خلاصه همون حال و هوای کتاب خونی دیگه ... رفتم سراغ کتابام. چندین جلد کتاب جدید خریده بودم که مدتهاست وقت نکردم بخونمشون. به اسم کتابا نگاه میکردم. یه کتابی بود که همیشه میخواستم بخونم اما گیرش نمیاوردم. کتاب دقیقا وقتی به دستم رسید که تو رو
حامله بودم. اما از همون موقع به بعد حتا اسم کتاب هم برام خیلی ناراحت کننده شده: "نامه به کودکی که هرگز به دنیا نیامد" ... دیشب هم هر کاری کردم، دست و دلم طرف اون کتاب نرفت. خیلی دردناکه نامه نوشتن به کودکی که هرگز به دنیا نیامد. عوضش چشمم روی یه کتابی موند: زندگی در پیش رو. اسمش وسوسم کرد. لبخند روی لبم اومد. آخه مدتهاست که دیگه کششی برای خوندن چیزای سنگین ندارم. غمگین که اصلا. زندگیم رو خیلی محدود کردم. محدود به چیزای ساده و روشن. بقیهٔ چیزها از حد توانم خارج اند. کتاب نوشته رومن گاری، ترجمهٔ لیلی گلستان است. یه مدتی هم هست هر چی کتاب ترجمه شده میخونم، یک جوری متن ترجمه رو حس میکنم. مثل اینکه به حرف کسی گوش میدی که با لهجه صحبت میکنه. روان نیست. اما موضوع رو میرسونه.
کتاب، انتخاب خوبی از آب دراومد. هم لذت بخش بود هم کم کمک خوابم برد. یاد خودم هم میفتادم وقتی که بچه بودم. چه جوریش دیگه مفصله. اما پسرک رو درک میکردم. انگیزهٔ آداپت کردن بچه رو دوباره در من تحریک کرد. حیف از این همه بچه که محبت میخوان، و حیف از اینکه این تصمیم اینقدر تصمیم سختیه. الان یه مدته که به بچه آداپت کردن فکر میکنم. البته مثل بقیهٔ چیزا، تنهائی. خیلی جدی نیستم، اما دوست داشتم که اسون بود این تصمیم و میتونستم.