اسفند ۲۳، ۱۳۹۰

شکرست آن نه دهان و لب و دندان که تو داری!

از مهد کودک که میارمش، ازش می‌پرسم خوب امروز چه خبر بود؟ چی‌ کار کردی؟ خوش گذشت؟
میگه: نولی بود، بیلی بود، آنا بود، ساشا بود، آیلا بود، لیزی بود، پرنیا بود، اما بود، بسینا بود (به سباستین میگه بسینا)
اسم دوستاشن اینا!
دیروز که رفتم توی کلاس دنبالش، شروع کرد همهٔ دوستاشو بهم معرفی‌ کردن! اشاره میکرد بهشون و اسمشونو میگفت: این لیزی! یکی‌ جدید اومده بود بهم نشون داد گفت :این بچه!
عشق منه فسقلی!

این نولی که میگه اسمش نوئل هست. حالا عکس کریسمس خودش رو که می‌بینه با بابا نوئل، میگه این کیه؟ میگم بابا نوئل (من هنوز عادت نکردم که بگم سنتا!) از عکس خوشش میاد یکهو فریاد خوشحالی‌ می‌کشه میگه نولی! حالا اسم بابا نوئل شده نولی :)

تازگی‌ها پدیدهٔ جیب رو کشف کرده. همچین با افتخار دستشو میکنه تو جیبش و دیگه هم در نمیاره. همونطور دست به جیب راه میره. دیروز دیدم هی‌ به زور داره دستشو میکنه تو جیب من. نمی‌فهمیدم با جیب من چی‌ کار داره. بعدش گفت کلید! میگم تو که خودت جیب داری. به جیب من چی‌ کار داری ! بعدش خلاصه به زور دستشو کرد تو جیبم کلید ماشینو در آورد کرد توی جیب خودش :) طفلکی دوست داشت یک چیزی بذاره توی جیبش :) یک احساس غرور و افتخاری هم میکنه که اصغر فرهادی بعد از اسکار بردنش این همه حس غرور نکرده بود :) آدم سر حال می‌شه با دیدن برق شادی چشماش. آی‌ ی ی ی دنیای کودکی!



این هفته کلی‌ جمله میگه. عین اون وقتا که یک بند تمرین راه رفتن میکرد، الان داره تمرین جمله گفتن میکنه. خیلی‌ عجیب و جالبه این علاقهٔ بچها به بزرگ شدن و چیز یاد گرفتن. من مدت هاست که همچین تلاشی رو در خودم سراغ ندارم … که این همه تمرین کرده باشم که چیز جدیدی یاد بگیرم. این همه عشق و پی‌گیری.

خیلی‌ جمله هاش بامزه است. جالب‌ترین قسمتش اینه که وقتی‌ چیزی رو که میگه نمی‌فهمیم، مشابه یا کانتکست بهمون میده. مثلا حدود یک ماه پیش " خانوم " رو یاد گرفته بود ولی‌ میگفت “ خون ”! من دفعهٔ اول یکه خوردم که بچّم چی‌ داره میگه هی‌ میگفت خون، خون. دید که من منظورشو نمی‌فهمم گفت “ آقا ”! :)

ای عسل خالص که تو باشی‌!




اسفند ۱۷، ۱۳۹۰

صحنه‌ها ی‌‌ که نمی‌شه ازش فیلم برداری کرد



به زودی ۲ ساله می‌شه پسرک. هر روز بزرگ می‌شه، یک بند چیز یاد میگیره و هر روز نفسم بند میاد از تعجب! دیروز عطسه کردم یکهو دیدیم میگه "بلس یوو مامان!" خیلی‌ هم خوشمزه میگه. می‌بینه که کف کردیم باز هم میگه و می‌خنده :)

هر شب، درست در لحظه قبل از به خواب رفتن، میاد محکم بهم میچسبه. سرم رو به شدت میکشه به سمت سر خودش. از گوشم و گردنم و جدیدأ موهام سرمو میکشه میچسبونه به خودش. من هی‌ لپشو می‌بوسم. محکم لبمو میبوسه. بعدش دستاشو می‌ذاره روی لپم و می‌خوابه. یک دست نرم و کوچولو روی این لٔپ، یکی‌ روی اون لٔپ. شست دستشم دقیق می‌ذاره روی خال بالای لبم. بعدش خوابش میبره. از وقتی‌ که خال منو کشف کرده، حس می‌کنم خالم بزرگتر شده اینقدر که هر شب باهاش بازی میکنه. روزا انگشتشو می‌ذاره روی خالم و میگه " این چیه مامان؟" میگم "خال" میگه "خال" و خیالش راحت می‌شه که خال مامانش سر جاشه :) .. این خالی‌ که میگه یک چیزیه بین حال و کال و خال ... اه که نمی‌شه از این صحنه‌ها فیلم برداشت ... یک لحظه است که میاد و میره. تا ما بریم دوربین رو بیاریم دیگه حواسش میره به دوربین ...

این روزا دورهٔ "این چیه" هست. هر چی‌ که می‌بینه میگه این چیه؟ دیشب یه راکون اومده بود پشت در آشپزخونه. پشت در نون و پوست هویج و این جور چیزا میریزم برای خرگوشا و سنجابا که تو زمستون بی‌ غذا نمونن. دیشب یک راکون اومده بود. پسرک عاشق حیووناست. هر شب که میخوابونمش یک آهنگ لالایی براش می‌خونم که اینجوری شروع می‌شه "مهتاب لالا ... آفتاب لالا" و بعدش رادین اسم همهٔ حیوونا رو میگه. دیگه میرسیم به دایناسور لالا ...شترمرغ لالا ... ‌اسب لالا .. همهٔ حیوونای عالم که خوابیدن اسم معلمهای مهدشو میگه! خلاصه جونم براتون میگفت که پسرکم تا حالا راکون ندیده بود. باباش برده بودش درست پشت در و از نزدیک راکون رو دیده بود. بچّم شب همش یک بند قصه راکون رو برامون گفت. از جاش جم نمی‌خورد (بر عکس شبای دیگه که کلی‌ قبل از خواب کشتی‌ میگیره باهامون) همین‌جوری یک بند برام تعریف میکرد که "راکون خیلی‌ بزرگه ... دندون تیز .. دم دم دم (و به جای دم راکون اشاره میکرد!) ... راکون نون خورد ... من به راکون نون ...بابا راکون نون ...راکون خوابید ... راکون رفت خوابید (هابید) ...راکون دست ... نون خورد (هرد) و بعدش صدای نون خوردن راکون و ادای نون خوردن" ... من رفتم گوشیمو آوردم که صداشو ضبط کنم از بس که خوشمزه بود. این بلند‌ترین دستانی بود که تا حالا برامون تعریف کرده. اما یادم رفت دکمهٔ رکورد رو فشار بدم و کلی‌ حیف شد :( ... بعدش پسرک راحت خوابید. خیلی‌ هیجان داشت و یه کمی‌ هم ترسیده بود. معلوم بود که مغزش خیلی‌ پروسس کرده موضوع رو! نصف شب هم یک بار بیدار شد گفت راکون! و بعدش خوابش برد. صبح هم که تا بیدار شد سراغ راکون رو گرفت.

صبحا که بیدار می‌شه، کارا رو بین من و باباش تقسیم میکنه. یعنی‌ هر دفعه یک تصمیمی برامون میگیره :) این مدت صبحا که بیدار می‌شه باباش میره بیارتش توی تخت ما، بغل باباش نمیره و منو می‌خواد. من میرم میارمش. بعدش باباشو می‌فرسته که واسش شیر بیاره. من هم نباید برم. من باید بغلش دراز بکشم :)

این روزا پدرم اینجا هستن. بچه به پدربزرگش میگه عمو! آخه بچّم نمیدونه که پدربزرگ مادربزرگ چیه دیگه فقط مفهوم عمو رو بلده. گفتن عمو راحت تر هم هست براش. حالا روابط اونا خودش یک داستانه که بعدن مینویسم.

و اما فیلم مورد علاقه‌ش توی این دو ماه اخیر "آواز گجشک ها" ی مجید مجیدی است! لطفا یکی‌ به مجید مجیدی عزیز بگه که پسر من اسکار رو بهش داده، ما تا حالا ۷۰ بار این فیلم رو دیدیم بلکه هم بیشتر! رادین به فیلم میگه "شترمرغ"! هر روز درخواست "شترمرغ" میده. فیلم پر است از شترمرغ، بچه، حوض و آب بازی، و موتور! یعنی‌ در واقع فیلم توی یک روستا فیلم برداری شده و غیر از اینا چیزی نداره و رادین هم که عاشق همهٔ این چیزاست! دیگه الان دیالوگ‌های فیلم رو حفظ شده شیطون بلا! دیروز داشت ادای آقاهه رو در میاورد. بدی این فیلمهای ایرانی‌ اینه که پر از فحش هم هست و من نگرانم که بچه به زودی ازم بپرسه "تو غلط کردی" یعنی‌ چی‌!