از وقتی غذا پختن برای تو را شروع کردهام، یعنی دقیقا در عرض سه هفته گذشته، به اندازه تمام عمرم غذا سوزاندهام. چی می سوزونم؟ سیب، هویج، عدس، کدو، هر چیزی که فکرشو بکنی! اولش باورم نمی شد که اینقدر دست و پا چلفتی شده باشم تا اینکه سه روز پیش دو تا تخم مرغ ترکوندم. بعله! ترکید! شاتالاپی منفجر شد. بعدش حسابی زدم زیر خنده چون یادم آمد که من اصولا آدم شیفتهای هستم. شیفته یعنی چی؟ یعنی شیدا، عاشق، مجنون، الکی هول. تمام قضیه اینه که من میخوام به تو غذای تازه بدم. همه چیز رو هم برات اورگنیک می خریم. سیب اورگنیک رو برمی دارم، میشورم، پوست میگیرم، قاچ میکنم، هستهاش رو در می آرم، و با کمی آب میذارم با شعله کم آروم آروم بپزه. الان میگی اووووووه! خب بگو سیب می پزم دیگه! این همه داستان داره؟! موضوع همینجاست. آدم شیفته فراموش میکند که دارد یک سیب معمولی میپزد. آدم شیفته با خودش فکر میکند که این اولین سیبی است که تو میخوری و باید تازه باشد و نرمِ نرم باشد و آب سیب هم باید کاملا به خوردش برود که خاصیتش هدر نرود. این است که سیب را با یک ذره آب می گذارد یک ساعت بپزد و خب در اثر این همه هیجان البته که سیب دست آخر می سوزد. همهی این غذاهای جدید (!) را بار اول می سوزانم. بار دوم سیب را پختم. نسوخت اما خوب له نمی شد. بار سوم سیب و گلابی را به مدت سه ساعت پختم. اما هنوز گره گره داشت و نرم نشده بود. دیگه تلفن زدم به Eat Right Ontari بعله! جدی میگم! خانومه خندهاش گرفت که من سیب را ۳ ساعت پختهام و گفت که بچهها می تونن یک ذره قلمبگی رو تحمل کنن و لازم نیست که غذا حتما پوره شده باشد. شیفتهها با هر عشقی دنیا را جور دیگری میبینند و فکر میکنند که دارند چیز جدیدی را تجربه میکنند. خب من هم با خودم فکر می کردم دارم این جور غذا پختنها را تازه تجربه می کنم. تا روزی که می خواستم به تو زرده تخم مرغ بدهم. تو را روی صندلی پایه بلند مخصوص غذاخوریات نشاندم. یک تخم مرغ اورگنیک قهوهای خوش رنگ برداشتم. تخممرغ خوشبخت را، که قرار بود اولین تخم مرغی باشد که تو می خوری، طی مراسمی به تو معرفی کردم و گذاشتم بپزد. تو با چشمهای گرد کنجکاوت و دهان از تعجب بازت به همه کارهای من نگاه می کنی و من کیف میکنم. همه چیز برایت جدید است و برای من هم هیجان انگیز می شود. آدم خوشش می آد از صبح تا شب آشپزی کنه برات! تخم مرغ را برمیدارم. پوست میکنم ... با تو میخندم ... کاسه و قاشقت کنارم آماده است ... اما تخم مرغ شل است. خوب سفت نشده. بلافاصله تخم مرغ دیگری برمیدارم. مراسم معرفی تکرار میشود. تخم مرغ را میگذارم این دفعه حسابی بپزد اما تو دیگه تحملت تمام شده. وقت غذا و خوابت است. بهت شیر میدهم و میخوابی. تخم مرغ اولی را که شل شده بود میگذارم توی مایکروویو که باسالاد ناهارم بخورم. حواسم پرت است، تخم مرغ زیادی آن تو میماند و با یک صدای بومب می ترکد. تخم مرغ آش و لاش را میخورم.
تو از خواب بیدار میشوی. هنوز
منتظرم اولین تخم مرغ آبپز زندگیات را بهت بدهم. تخم مرغ دوم را یادت هست
که؟ پوستش میکنم. این یکی هم شل است. پووووف! یعنی یک تخم مرغ نمی تونم بپزم؟
این یکی رو دیگه میذارم توی مایکروویو سفت بشه. هر جور هست باید امروز بهت تخم
مرغ بدم. درجه مایکروویو رو کمتر میذارم. اما این یکی هم می ترکه. مایکروویو پر
است از تخم مرغ های متلاشی شده. دیگه از هول بودن و دست و پا چلفتی بودن خودم
خندهام میگیره. به اندازه یک نخود زرده تخم مرغ میخواهم و به خاطرش دو ساعت
وقت گذاشتهام و دو تا تخم مرغ منفجر
کردهام. یک تیکه زرده سالم رو برمیدارم و با سریال برنج بهت میدم. همهشو میخوری.
خستگی تخم مرغ پزی از تنم در می ره .
P.S. We bought a good blender for the apples and carrots and etc. Life is much easier now in case you wonder. |
آبان ۰۶، ۱۳۸۹
آشپزی مادر شیفته
اشتراک در:
پستها (Atom)