شهریور ۲۸، ۱۳۹۳

آنقدر زندگی کردهام که بدانم
"کاش به تو نزدیک تر بودم" ها
تعارف شیرینی بیش نیست.
فاصله
نسبتی با مسافت ندارد.


شهریور ۱۷، ۱۳۹۳

Bed-time Questions

If you think being four is all fun, you may think differently after reading this. A four-year-old has a super busy mind full of ideas and questions about the world around him. It is the age that he/she start to face all the not-so-fun realities of life. Here are some of the bed-time questions that I've been challenged with.

-Mommy! How did you marry?
-Ohhhh! But how did you marry?
-Aha! But I mean why did you marry mom?

-Mom! Did you know that grandpa is dead?
-Why did you know that?
-NOOOO! You did not know that! I just told you!
  … A few days later …
-Dad! Is your father still dead? 

-Mom, tell me the story of homeless people! [ In Farsi:  برام گِسته‌ی یِدا بگو (یعنی قصهی گدا)]
(This one was after we visited Iran and he noticed beggars on the streets.)

- Why all dinosaurs are dead? 
-But I love dinosaurs … But I want to see them alive …
- Now can you tell me the story about earth-quake?

- Mom, Have you seen God?
- So how people talk to God?
- Is it the Sun?

And as you can guess, all these questions can be combined … it takes mommy a week or two to understand where does these questions come from and what is the underlying concern.  

The bed-time conversation is one of the hardest and yet the best part of my day. The reward of parenting two curious little boys who keep me busy all day long and make me wish I had only one hour to myself every day. Thank you Rodeen joon to make me think about every thing all over again. I am growing up with you. 


شهریور ۱۱، ۱۳۹۳

دوم سپتامبر یا اول مهر

شازده کوچولو فردا میره مدرسه. من اضطراب دارم. یک جور حس مربوط به روز‌های خاص که نمی‌دانم هیجان است یا اضطراب یا یک جور مرض که آدم فکر می‌کند فردا یک روز بزرگ است پس باید یک جوری امشب را دیر بخوابم و فردا خسته بیدار شوم. همه را خوابانده‌ام. ساعت را کوک کردم برای فردا. پسرک یک کوله پشتی‌ می‌خواهد که تویش یک کم قاقالی‌لی باشد و یک کلاه آفتابگیر. همه همه اش ۲ ساعت قرار است برویم مدرسه و برگردیم. همین. فکر می‌کنید کوله پشتی‌‌اش آماده است؟ خیر! چون من فکر می‌کنم این کار خیلی‌ خیلی‌ مهم است و باید با آداب مخصوصی در نصفه شب انجام شود. هی‌ رفتم عکسهای بچه‌گی‌اش را نگاه کردم. بچه‌گی‌اش را این جوری می‌نویسند؟ هی‌ رفتم توی فیس بوک بنویسم "شازده کوچولوی من فردا به مدرسه میرود" یا اینکه "جوون جووونم فردا به مدرسه میرود!" یا "تو کی‌ بزرگ شدی آخه؟" بعدش فکر کردم این لوس بازی‌ها را کنار بگذارم. فردا صد تا عکس روز اول مدرسه میاد تو فیس بوک. امشب پسر کوچولو می‌خواست موقع خواب با هم "صحبت کنیم" مثل همیشه، اما من باید حبه‌ی انگور را می‌خواباندم که برایم گریه می‌کرد. بعد هر دو تا یک دفعه مامانی‌ شدن و برایم گریه کردند. من که برگشتم شازده کوچولوی چهار سال و نیمه‌ی من خواب بود. اینا رو هم مینویسم چون مرض دیگرم خود آزاری است. باید خودم را روزی، حالا نشد شبی‌ یک بار محاکمه کنم. بعدش آمدم اینا رو توی وبلاگ بنویسم باز دیدم لوس بازی‌ است. یک جورایی هم آدمی‌ که دو تا بچه دارد و یک دونه بلاگ، هی‌ می‌خواد از هر دو تا بچه‌اش به اندازهٔ مساوی بنویسد. الان چند ماهه که میام از حبه‌ی انگور بنویسم نمی‌شه. در نتیجه دست نگه میدارم و از شازده کوچولو هم نمی‌نویسم که اینجوری تساوی ننوشتنی داشته باشند. 
آخرش چی‌؟ آخرش دیدم اگر اینا رو ننویسم و احوالات این شب گرانقدر رو یک جایی‌ ثبت نکنم خوابم نمی‌بره. ضمنا اینجا وبلاگ منه مجله فرهنگی‌ نیست که. دوست نداشتین نخونینش. این خط آخر یادآوری به خودم بود.