آذر ۱۴، ۱۳۹۲

هفتهٔ سوم: ما را با افسونت افسانه کردی

اولین باری که چشماتو دیدم ماه هفتم بود. تا حالا ندیده بودم سونوگرافی مردمک چشم رو هم نشون بده. چشماتو باز و بسته کرده بودی و ما همینجور محوت شدیم. از همون موقع بود که دلم خواست زودتر ببینمت. خودتو چشمای بادومی نازت رو … از ماه هفتم تا هشتم  ۳ نفر مختلف  سونوگرافی رو انجام دادن و هر ۳ تاشون گفتن که تو خیلی‌ نازی . بانمکی ملوسی نه اینکه فقط من بگم. اونا بیبی زیاد می‌بینن. کارشونه. مجبور نبودن که بگن. 

از وقتی‌ که ۳ هفته شدی تا حالا هی‌ می‌خوام بیام اینو بنویسم. که بگم خیلی‌ خوشحالم از اینکه ۳ هفته زودتر به دنیا اومدی. یک جور عجیبی خوشحالم انگار که همه چیز اینجوری بهتر شد. 

هر دفعه به این که فکر می‌کنم بی‌اختیار لبخند میزنم. هم من از اون بار سنگین راحت شدم و هم تو رو زودتر دیدم. انگار که مثلا ۳ هفته بیشتر با هم بودیم. انگار ۳ هفته فرصت اضافی به من داده شده برای لذت بردن از تو.  و این یعنی‌ اینکه من ۳ هفته تو را بیشتر بغل کرده‌ام ، ۳ هفته بیشتر بوسیدمت، ۳ هفته زودتر خنده‌ات رو دیدم، و از همه مهم تر تونستیم یه کمی‌ با هم بریم پارک هوا خوری. همه چیز اینجوری خیلی‌ بهتر شد. آخر سپتامبر هوا هنوز خوب بود، خیلی‌ وقتام آفتابی و گرم بود. هر دفعه با خودم حساب می‌کنم که مثلا الان به جای اینکه ۱۰ هفته بودی می‌‌باید ۷ هفته می‌بودی. باور کن خیلی‌ فرق میکنه …. موقع تنکس گیوینگ حساب می‌کردم که الان به جای اینکه تازه به دنیا اومده باشی‌ ۳ هفته‌ای هستی‌ و تازه بند نافت هم افتاده و کلی‌ از سختیهای اولیه هم تموم شده. که چه خوب شد که مثلا اولین بار حمومت تو هوای سرد نبود و از این حرفا خلاصه. و هی‌ خودم با خودم ذوق می‌کنم. انگار که ۳ هفته از زندگی‌ جلو زدیم! البته عملا اینجوری نباشه شاید، اما دل من با همین بهانه‌های کوچک خوشبخت است.

دوستت دارم نخود زیبا،

مامان

* از ترانه‌های بانو دلکش:

ما را با افسونت افسانه کردی

دل را شمع و جان را پروانه کردی

میتوانید از اینجا گوش کنید.

** با تشکر از فضول برای لینک. البته بلاگ من جهنم نیست ولی‌ خب موسیقیش کمه :-) امیدوارم این لینک تا چند سال دیگه هم قابل دسترسی باشه.

ناز گریه

پسر کوچولو وقتی‌ که شیر می‌خواد یه جور گریه میکنه، وقتی‌ که جاش خیسه یه جور دیگه. وقتی‌ که آروغ داره یه جور گریه میکنه و وقتی‌ که پوپ داره یه جور دیگه. وقتی‌ که حوصلش سر رفته یه جور گریه میکنه و وقتی‌ که دل پیچه داره یه جور دیگه. اما من عاشق اون گریه قبل از خوابشم. حتا اگر چند ثانیه به خواب رفتنش مونده باشه نمی‌خوابه و یک جوری گریه میکنه که یعنی‌ بیا منو بغل کن. یه وقتایی دستم بنده خوابش میبره همونجوری اما چند دقیقه بعدش دوباره گریه رو شروع میکنه. یعنی‌ تا بغلش نکنم خوابش عمیق نمی‌شه ولی‌ به محض اینکه بغلش می‌کنم و تو بغلم جاش گرم می‌شه با خیال راحت می‌خوابه. من اسم این گریه آخر رو گذاشتم ناز گریه. این چه جور حس  قوی‌ایه که نوزادا دارن؟ ‌ کاش من هم به همین واضحی میدونستم چی‌ از زندگی‌ می‌خوام! 

آذر ۰۸، ۱۳۹۲

مامان، می‌شه من با تو عروسی‌ کنم؟*

 

"مامان، می‌شه با تو عروسی‌ کنم؟":  سوالی که به این شکل یا شکل‌های دیگر از مادر پسرها یا پدر دخترها، در سنین ۳، ۴، یا ۵ سالگی در همهٔ فرهنگ‌ها و در سر تا سر دنیا پرسیده می‌شه. در این نوشته توضیح میدیم که چرا این سوال اینقدر رایجه، و پیش زمینه‌ای ارائه میدیم که مادرها بتونن جواب درست و خوبی‌ به پسرهاشون بدن. البته هرچند ما اینجا دربارهٔ رابطهٔ مادر و پسر صحبت می‌کنیم، همهٔ چیزهایی که میگیم دربارهٔ رابطهٔ پدر- دختر هم صدق میکنه.

عقده ادیپ:  زیگموند فروید برای توصیف آرزوی کودک برای ازدواج با پدر یا مادرش از اصطلاح عقده ادیپ استفاده کرده است. احساسات ادیپی در بچه‌ها عمومیت داره و باید به عنوان یک مرحله مهم از رشد طبیعی اونها پذیرفته بشه. چرا کودکان همچین آرزویی دارن؟

تا قبل از سنّ سه‌ سالگی اصلی‌ترین کار عاطفی کودکان این است که احساس امنیت و احساس دوست داشته شدن بکنند، و درکی از هویت و اعتماد به نفس در اونها ایجاد بشه. در حواشی سه‌ سالگی، بچه‌ها شروع میکنند به فکر کردن درباره آینده. در عالم خیال پردازی وزشکار، آتش نشان، یا دکتر میشن، و مخصوصا نقشی‌ که از همه بیشتر دوست دارن، پدر و یا مادر خانواده شدن است.  بدون درک تمام موانع واقعی‌ و اجتماعی تحقق‌ این نقشه، چه کسی‌ میتونه بهترین کاندیدای همسر آیندهٔ یک پسر بچه باشه جز مادر عزیزش؟

معنای ازدواج برای کودکان چیست؟:  دور و بر سه‌ سالگی، احساسات جنسی‌ در کودکان آغاز می‌شه. کودکان در این سنّ  یک آگاهی کلی‌ دارن که یک رابطه خاص و جسمی نزدیک و خصوصی بین پدر و مادر وجود داره و این رابطه به نحوی با بچه دار شدن ربط داره، هرچند بدون مواجهه بی‌ موقع از جزئیات این رابطه سر در نمیارن. بنابر این در تصور بچه‌ها از ازدواج ته رنگی‌ از سکس وجود دارد.

رقابت ادیپی:  مادر یک پسر بچه (معمولا) از قبل ازدواج کرده است. به همین خاطر بچه‌ها والد هم جنس خودشون رو بزرگترین صد راه نقشه ازدواجشون می‌بینن! عقده ادیپی پسر شامل احساسات عاشقانه نسبت به مادرش و دلخوری از پدر عزیزش است که به خودش اجازه داده قبل از اون مادرش رو بگیره!

فراتر از "مامان، با من عروسی‌ میکنی‌":  گرچه کودک ممکن است فقط یکی‌ دو بار تقاضای ازدواج با پدر یا مادرش رو بکند، اما گذر از مرحلهٔ  دیدن خودش به عنوان کسی‌ که با یکی‌ از والدین ازدواج می‌کند، تا رسیدن به مرحلهٔ دیدن خودش به عنوان کسی‌ که با فرد دیگری خارج از خانواده ازدواج می‌کند، زمان زیادی طول می‌کشد. در واقع این گذار مستلزم یک تغییر اساسی‌ در احساس خودش نسبت به خودش و آینده‌اش است، که لازمه‌اش این است که کودک اعتماد به نفس داشته باشد که یک روزی دیگر به مراقبت والدینش نیازی نخواهد داشت. تصور یک جور آیندهٔ جدید، عجیب و هیجان انگیز است، اما ماتم از دست دادن رابطه‌های قدیمی‌ و دوران کودکی را هم با خود دارد. برای همین، بچه‌ها معمولا بین سنین سه‌ تا شش سالگی به آرزوهای ادیپیشون فکر می‌کنن، هرچند ممکن است که بسیاری از این افکار حساس رو مخفی‌ نگه دارن.

چگونه به کودک جواب بدهیم:  مامان‌ها نباید بخندن یا سوال پسرشون رو کم اهمیت جلوه بدن. این سوال ممکنه برای بزرگسالان بامزه باشه، اما پسر کوچولو نمیخواد بامزگی در بیاره. پس موقعی که جواب منفی‌ رو می‌‌شنوه و ناراحت می‌شه، سزاوار احترام و حمایت است. صرف این واقعیت که این سوال اغلب به طور غیر منتظره پرسیده میشود نشانه این است که کودک یک زندگی‌ درونی‌ دارد، موقعیت سنجی می‌کند، و مترصد فرصت مناسب است.

چطوره یک جواب معمولی‌ بدیم؟ منطقی‌ است اگر مامان بگوید که اول با بابا آشنا شده. هم راست است هم جواب خوبی است اما همهٔ داستان نیست. بچه‌ها از مرگ اطلاع دارند، حتا شاید از طلاق، و این جواب احتمال ازدواج و عشق جسمانی بین والد و بچه در آینده را به طور کامل از بین نمیبرد. به همین ترتیب اگر مامان بگوید که خیلی‌ سنش زیاد است و پسرش کسی‌ هم سنّ  خودش را پیدا خواهد کرد، باز هم کمی‌ امید برای بچه باقی‌ میگذارد چونکه کودک ممکنه فکر کنه که میتونه به سنّ مامان برسه یا اینکه مادرش ممکنه در مورد اهمیت اختلاف سنی‌ تغییر عقیده بده. بنابرین، مهم است که والدین بتونن به طور مودبانه (به خاطر داشته باشید که از شما خواستگاری شده!) با حرف یا رفتارشون نشون بدن که همچین ازدواجی هرگز عملی‌ نیست، اما عشق مادر به فرزندش -به عنوان مادر و فرزند- همیشگی‌ است. 

درس‌های دورهٔ ادیپی:  بچه‌ها وقتی‌ که در تخیلات‌شون برای زندگی‌ آینده بیرون از خانواده زمینه چینی‌ میکنند درس‌های بی‌نهایت ارزشمندی یاد میگیرند. سال‌های ادیپی فرصتی فراهم می‌کند تا بچه‌ها عشق و نیاز، و محدودیت‌های هر رابطه فرضی‌ را یاد بگیرند. بچه‌ها میاموزند که عشق لزوماً یک مؤلفه سکسی‌ ندارد، و اینکه یک نفر میتواند به شکل‌های مختلفی‌ عشق بورزد، به دلایل مختلف، بدون اینکه این عشق‌های مختلف از یکدیگر بکاهند. عشق مادر به شوهرش نباید با عشق او به فرزندش رقابت کند یا از آن  بکاهد چرا که هر کدام از این عشق‌ها نیاز‌های مختلفی‌ از او را برآورده میکنند. بعلاوه، در حین اینکه کودک عشق خود و پدرش به یکدیگر را تجربه می‌کند در حالیکه ضمنا حسادت و تنفر نسبت به پدرش را هم احساس می‌کند، این مطلب گرانبها را یاد می‌گیرد که حتا روابط عاشقانه، پایدار، و امن نیز همیشه با عناصری از خشم، دلخوری، و حسادت همراه هست. و رابطه‌ای که به این صورت باشد اشکالی‌ ندارد. 

دست آخر، کودکان میتوانند یاد بگیرند که چیزهای بد یا اون‌جوری که به نظر اونها میاد چیزهای غیر عادلانه، مثل جواب منفی‌ گرفتن از والدین، ممکنه اتفاق بیفته بدون اینکه تقصیر کسی‌ باشه. دلیل اینکه بچه‌ها و والدینشون نمی‌تونن ازدواج کنن به خاطر مشکلی‌ در اخلاق و رفتار، افکار، یا کارهای بچه یا والدینش نیست. نباید به بچه گفت که چون فلان کار رو کرده یا چون فلان حرف رو زده نمی‌شه باهاش عروسی‌ کنین. ارزش واقعی‌ در همین است که مادر در جواب سوال چرای کودک می‌گوید "چونکه اینجوریه". چیزهای ناخواسته مدام در زندگی‌ اتفاق می‌افتد بدون اینکه کسی‌ مسول باشد. آرزو با واقعیت فرق دارد، و پیشامد‌ها هم با چیزی که  عادلانه است فرق می‌کند. مرحلهٔ ادیپی به بیشتر بچه‌ها این امکان رو میده که برای اولین بار بتونن مساله عدالت رو از شانس و بد شانسی‌های زندگی‌ جدا کنند.

امیدواریم که تونسته باشیم نشون بدیم چرا "مامان می‌شه من با تو عروسی‌ کنم" سوال پیچیده و مهمی‌ برای کودک است. کمک والدین  به کودک برای پذیرش واقعیت، کودک رو تقویت میکنه تا با پختگی و اعتماد به نفس بیشتری با زندگی‌ روبرو بشه. 


*منبع:

این متن ترجمهٔ ناشیانهٔ من است از:

http://www.lucydanielscenter.org/page/mommy-can-i-marry-you

آبان ۳۰، ۱۳۹۲

ای که لعنت بر دوربین دیجیتال!

من حالم خوبه فکر نکنین دو تا پست عصبانی‌ نوشتم زندگیم یعنی‌ غر! اما  ای کاش دوربین دیجیتال در کار نبود. اصلا گزینهٔ زیاد داشتن در زندگی‌ هیچ هم چیز خوبی نیست. والا گاهی وقتا حسرت به دل موندن آسون‌تره! (نمیگم بهتره‌ها اما آسون‌تره) مثلا من از روز عروسیم اصلا یک دونه عکس خوب هم ندارم که قاب کنم بزنم به دیوار برای خاطره! این در حالیست که من خیلی‌ هم عکس بازم و تو خونه‌ام پر از عکس‌های گنده گنده است. اما اینکه از ماه اول تولد بچه ۵۰۰ تا عکس داشته باشم که همشون خوشگل باشن که نشد کار! خودمو کشتم ۸۰ تاشو انتخاب کردم برای چاپ. حالا رفتم بازم سراغ فایل اصلی‌ میبینم که دلم برای عکسهای سانسور شده‌ام می‌سوزه. حالا همین ۸۰ تا رو تو آلبوم جا دادن به سبک من که یه پرفکشنیست عوضی‌ هستم خودش کار حضرت فیله ... باورتون می‌شه هنوز بعد از ۳ سال و نیم عکسای بچهٔ اول رو آلبوم نکردم چونکه در حال اختراع یک جور سیستم برای آلبوم کردن عکسای دیجیتالی بودم؟

امشب دیگه میرم همه رو در هم بر هم میزنم تو آلبوم. لعنت بر پرفکشنیسم!

آبان ۲۵، ۱۳۹۲

هنر می‌‌ جمله بگفتی عیبش نیز بگو!

مادر شدن در غربت یعنی‌ اینکه وقتی‌ بچه ات همه همش یک ماه و نیمه است هییییچ جائی‌ رو نداری بری الا مال! اون هم تو این هوای سرد که حتا پیاده روی هم نمی‌شه رفت. خونهٔ‌ مامان و خواهر و مادر شوهر و برادر شوهر و این حرفا که نداریم بریم. کسی‌ نیست که یه کاسه آش بپزه بیاره با هم بخوریم. چند تا دوست داریم که اونا هم همه اومدن ما رو دیدن و ما هم رفتیم دیدیمشون حالا هی‌ هر هفته هر هفته که نمی‌شه بریم خونهٔ‌ هم! ماندانا میمونه و شوهرش و ۲ تا بچه اش! حالا که تجربه بچه داری‌مون خوب شده و با بچهٔ دوم راحت تر میتونیم بریم بیرون، بچهٔ اول هی‌ داد میزنه این روزا. یعنی‌ همهٔ حرفاشو با جیغ میگه. ولوم صداش یک‌هویی چند درجه رفته بالاتر. شاید فکر میکنه که شنیده نمی‌شه. یعنی‌ ما دو نفر از صبح تا شب یک بند باید بهش توجه کنیم. تا ما دو تا میأیم با هم حرف بزنیم، بچهٔ اول احساس میکنه که ما چرا با اون حرف نمی‌زنیم. عملا گاهی اوقات یک داستان ساده کوچیک برای هم نمی‌تونیم تعریف کنیم تا هر دو تا بچه بخوابن و اون هم یعنی‌ ما دیگه از خستگی‌ مردیم. گفتم فکر نکنین ۲ تا بچه داشتن یعنی‌ همین عکسای گوگولی مگولی که از ما میبینین و به‌‌‌ به‌‌‌ چه آرامشی و چه کیفی و چه لذتی. یک وقتایی هم هست (که تقریبا هر روز هم پیش میاد) که می‌خوایم سرمونو بکوبیم به دیوار! یعنی‌ شال و کلاه می‌کنیم میریم بیرون بعدش بچهٔ اول همش تو ماشین شعر می‌خونه یا آهنگ می‌سازه و یا با صدای بلند هیجان زده می‌شه به نحوی که بخواد بچهٔ دوم رو بیدار کنه و ونگشو در بیاره. توی مال هم که مرد باید بچهٔ اول رو ببره ‌اسب سوار‌ی و ماشین بازی و پله برقی‌ سوار‌ی، و من هم با کالسکه میرم دور میزنم. یعنی‌ با هم نمی‌تونیم باشیم. بعدش ۴ تایی یک جائی‌ میشینیم و یک چیزی می‌خوریم (که با الطاف بچهٔ اول بیشتر کوفت می‌کنیم تا اینکه بخوریم) و بعدش بچهٔ دوم بیدار می‌شه و من میرم در اتاق مخصوص مادران (در قسمتی‌ از توالت بانوان) می‌شینم بچه شیر میدم و پوشک عوض می‌کنم و مرد با بچه اول توی مال دور میزنن. این هم از با هم بودن ما! البته، میدونم که این نیییییییییییز بگذارد ولی‌ اینو نوشتم قابل توجه اون دوستانی که میگن "تو با این بچه دار شدنت همه رو وسوسه کردی که بچهٔ دوم بیارن" ... بعدش نگین که گولتون زدم ها!

مهر ۲۹، ۱۳۹۲

!Four-weeks-old already

Nothing is sweeter than a one-month-old baby who knows his mother's voice! He cries harder and louder as he hears me approaching him. As if he says pick me up mommy! I need you now!

Nothing is sweeter than a baby crying to be hold by his mommy ... he knows what he wants! He wants to be held in mommy's arm! Gosh! How do they get this smart?

Nothing is sweeter than a newborn smile. That peaceful, all-happy-by-heart smile.

Nothing is sweeter than a newborn looking around curiously to know his environment. His astonished smart eyes gazing into your eyes ... melting your heart ... leaving you in wonder what he thinks of you now ... where do you come from little angel? Is there anything more peaceful, more precious than you in this whole world? You have been with us for about a month already! I want to stop the time. It just goes by too fast. It is not fair!


مهر ۲۳، ۱۳۹۲

ریز نوشته ها*

۱. شده‌ام مثل مرد دو زنه. یک شب پیش این بچه می‌خوابم ، یک شب پیش اون یکی‌. خوشبختانه بچه‌ها از مرد دو زنه یا زن دو مرده و این حرفا چیزی نمیدونن وگرنه حتما بهم متلک می‌گفتن با این روش برقراری عدل و عدالتم.  البته با این تفاوت که من پیش هر کدام که باشم، عذاب وجدان دارم که چرا پیش اون یکی‌ نیستم. و البته من پیش هر کدام که نباشم نایبم (آقای همسر) جای من را به خوبی پر می‌کند. دعوا اما الان بر سر تقسیم مامان است نه تقسیم بابا. این روش فعلا از طرف بچه اول قبول شده و جواب داده است.  مردان دو زنه هم اگر نایبی -به این خوبی- داشتند، خرشان راحت تر از ٔپل می‌گذشت. حالا بگوئید این را هم شورای نگهبان تصویب کند! والا!

۲.  قرار است موقع شیر دادن بچه کتاب بخونم. چند تا کتاب از دوستان قرض کرده ام، چند تا هم خودم از قبل داشتم که هنوز نخوندم، اما وقت شیر دادن این روزها هی‌ می‌‌نشینم و به صدای قلپ قلپ شیر قورت دادن جوجک گوش می‌کنم. یعنی‌ این صدای قلپ از هر چیزی گوشنواز تر است. برای ایگوی* من هم خوب است. با هر قورتی، منتظر صدای قورت بعدی میشوم. و هی‌ باورم نمی‌شود که من اینقدر شیر داشته باشم که بچه قورت قورت بخورد. و هی‌ کیف می‌کنم و هی‌ کیف می‌کنم همینطوور تا ۱۰ دقیقه‌ای می‌گذرد و دیگر برای کتاب خواندن دیر شده ...

۳. این روزا اینقدر مطلب خوندم دربارهٔ خوراکیهای شیر افزا، و اینقدر با دوستان بچه شیر بده مشورت کرده‌ام دربارهٔ روش‌های شیر افزایی که دیروز که توی خیابون تابلوی "breakfast and lunch" رو دیدم، خوندم "breastfeeding and lunch" … و اصلا هم تعجب نکردم. بلکه یک آن با خودم فکر کردم، عهه چه جالب! چطور من تا حالا همچین جاهائی‌ رو ندیده بودم!

۴. این وبلاگ یک وقت هایی دفترچهٔ خاطرات شخصی من است. یعنی‌ بیشتر وقت ها. یعنی‌ می‌خوام بگم اگر از خوندن این چیزا حالتون بد شد، مطلب از اول برای شما نوشته نشده بود. عمه‌های من را مورد لطف و عنایت قرار ندهید!

 

* این ریز را از روی ریز زدن در سه تار نوازی برداشته ام.

* ego 

مهر ۱۴، ۱۳۹۲

روز یازدهم: امنیت حقیقی‌ و پاک

امروز برای اولین بر ناخن‌هاتو گرفتم نخود زیبای من. این ناخن گرفتن کم چیزی نیست ها! از مناسبت‌های مهم و قابل ذکر است. از نظر من کم از مهارت خنثا کردن مین ندارد. یا به همان اندازه نفس گیر است و دقت می‌خواهد. بعد از ۱۰-۱۱ روز جرات کردم که ناخن هاتو بگیرم. دلم می‌خواد همیشه به یادم بمونه اون دستای کوچولو و ظریفتو وقتی‌ که دنیا اومدی، ناخن های نرم و نازک و تیزتو. چقدر هم بلند بود. اگه ۳ هفته دیگه دنیا میامدی چقدر بلند میشد! الان بعد از ۱۰ روز، دستات یه کمی‌ توپولی شده. من کاملا بزرگتر شدن انگشتاتو حس می‌کنم. دارم میبینم که روز به روز بزرگتر میشی‌. هم خوشحالم و هم دلم می‌خواد یک جوری این لحظات رو ثبت کنم. بعدن چه جوری بهت نشون بدم که چقدر انگشتت کوچولو بوده؟ شاید برات مهم هم نباشه. همونجوری که برای من اصلا مهم نیست که بدونم وقتی‌ به دنیا اومدم دستم چقدر کوچولو بوده! فکر کنم این جور چیزا برای من، برای مادرت، که اون لحظه تولدت و روز اول زندگیت برام همیشه یک خاطره است، از همه مهم‌تره. می‌خوام همیشه یادم بمونه حس قشنگ لمس دستای کوچولت رو. انگشتای باریک و کشیده‌ات رو. عین دستای عروسک. دلم نمیاد که رنگ به دست و پات بمالم که سایزشو قاب بگیرم. هیچ دوربینی هم نمی‌تونه سایز و اندازهٔ دستاتو ثبت کنه. برای اینکه بفهمی چقدر دستت کوچولو بوده، ناخن گیر رو گذشتم کنار دستت و عکس گرفتم. یک عکس هم از دست تو در کنار دست خودم گرفتم. یعنی‌ یادم میمونه؟ ناخن های برادرت رو یادمه که چقدر منو متعجب کرده بود. انگار که ناخن بچها رو توی شکم مانیکور می‌کنن. مرتب و پولیش شده. زیباییش هیچ وقت از یادم نمیره. 

خیلی‌ عجیبه حس این روزام. تو آخرین بچهٔ من هستی‌. چرا هی‌ اینو میگم؟ مال هورمون هاست؟ این چه حسیه آخه! عجیب نیست که یکی‌ یک زمانی‌ از نوزاد خوشش نیاد، از بغل کردنش بترسه، هییییچ حسی به نوزاد نداشته باشه، و بعدش یک روزی همون آدم هی‌ دلش بخواد که دورهٔ نوزادی بچه‌اش هیچ وقت تموم نشه؟ نمی‌دونی چه آرامشی بهم میدی کوچولو. بغل کردنت، بو کردنت، بوسیدنت و گرمای نرم و کوچولوی تنت ... بهم احساس امنیت میدی. به قول اون شعری که گوگوش خونده بود، امنیت حقیقی‌ و پاک. آرامشی که دلم نمیخواد تموم بشه. برات آروم آروم لالایی خوندم. توی خواب دستت شل شد و تونستم خم بشم روت و ناخن هاتو بگیرم. سخت  بود و دلنشین بود. مثل کار کردن روی یک اثر هنری. 

مهر ۱۱، ۱۳۹۲

تجربهٔ روز هشتم: اکسیر شیر افزا

امروز به وضوح فهمیدم که آمدن شیرم فقط به شرایط جسمی خودم و اینکه چی‌ میخورم و چقدر می‌خوابم زیاد بستگی نداره، بلکه رابطه مستقیم داره با خوشحالی‌ هر دو بچه. به خصوص بچهٔ بزرگتر! 

بعد از یک هفتهٔ سخت برای همه مون، امروز برای اولین بار بعد از زایمان رفتیم بیرون برای بچهٔ کوچولو خرید کردیم و بعدش رفتیم دنبال بچهٔ بزرگتر مهد کودک. منو که دید چشمش برق زد از خوشحالی‌ و دوید به سمتم و فریاد زد مامان! با یک لبخند گنده! توی سال گذشته هیچ وقت اینقدر از دیدنم خوشحال نشده بود. مثل اینکه مامانشو پس گرفته باشه! با هم که سوار ماشین شدیم، بچهٔ بزرگ و بچهٔ کوچیک نشستن کنار هم توی کار سیت هاشون. همونجوری که من همیشه تصورشو می‌کردم. اولین باری که خانواده جدید ۴ نفرهٔ ما با هم سوار ماشین شدیم. درک شادی اون لحظه شاید برای خیلی‌‌ها عجیب باشه. اما مثل تحقق‌ یک رویا بود برای من. یک رویای شیرین. در یک لحظه و یکهو سینه‌هایم پر شد از شیر! طوری که کاملا حسش کردم. برای اولین بار بعد از ۱۱ سال زندگی‌ بی‌ فک و فامیل در کانادا ، یک دفعه این دو تا فسقلی که مجموع سنشون به ۴ سال هم نمی‌رسه منو صاحب یک خانواده کردن!  خانواده‌ای که که موقتی و ویزیتور‌ی نیست! خانواده‌ای که دوستش دارم و میدانم که با من میماند.

یاد‌داشت‌های زنی‌ که در دیار غربت دو تا بچه داشت: هفتهٔ اول

این را می‌آیم و مینویسم ...

شهریور ۱۳، ۱۳۹۲

هفتهٔ ۳۵ ام

این روزها یکی‌ از تفریحاتم این است که دراز بکشم و به حرکت موجی شکل تو توی شکمم نگاه کنم. انگار که بِرِک میزنی اون تو! چقدر وول می‌خوری کوچولو. هر چی‌ من سنگین تر و کم تحرک تر میشم، انگار تو بیشتر جا برای بازی پیدا میکنی‌. خوبه. فعلا همون تو کیف کن که به قول اوریانا فالاچی تنها جائی‌ است که برابری و آزادی واقعی‌ هست. هنوز هستی‌ و نیستی‌ برایت مفهومی‌ ندارد. دارم کتاب نامه به کودکی که زاده نشد رو می‌خونم (بالاخره) و کلی‌ باهاش موافقم. دنیا از اون موقع تا حالا تغییر زیادی نکرده. الان چیزی به اسم فیس بوک داریم که برای سرگرمی آدما ساخته شده ولی‌ من هر روز خبرای وحشتناکی‌ از کودک آزاری و فقر و جنگ توش می‌خونم. زن وقتی‌ مادر می‌شه، یک جورایی مادر تمام بچه‌های دنیا می‌شه و همین زندگیشو سخت تر میکنه! تمام بچه‌های دنیا و این شامل حال بچهٔ فیل و ‌خرس و گاو هم میشه. باور نمیکنی‌ اما حتا گاهی وقتا مادر بچگی‌‌های خودم و بچگی‌ های پدرت هم میشم. به عکس هر بچهٔ دو ساله که نگاه می‌کنم، یاد بچگی پسرکم میا‌فتم ولو اینکه صاحب اون عکس الان ۴۰ سالش باشه! دلم برای سادگی‌ و پاکی همهٔ بچه‌های دو ساله می‌سوزه. سادگی‌ و معصومیتی که از بین میره به مرور زمان. از بین برده می‌شه. اگر بخواهیم منصف باشیم، دنیا از خیلی‌ نظرا بدتر شده ولی‌ از خیلی‌ نظرا هم بهتر شده. امیدوارم تو در شرایط خیلی‌ خوبی‌ بزرگ بشی‌، از زندگیت لذت ببری و بتونی‌ دنیا رو یک ذرّه هم که شده جای بهتری بکنی‌. من دنیا رو جای بهتری نکردم اما هنوز به بهبودش امید دارم. راستش هنوز به خودم هم امید دارم کوچولو هه هه هه

یک چیز دیگه که تازه کشف کردم اینه که اگه توی وان حمام دراز بکشم خیلی‌ به تو بیشتر خوش می‌گذره. این دفعه باید یه دوربین با خودم ببرم و از تو که توی شکمم هستی‌ فیلمبرداری کنم. میدونی‌، نمی‌خوام هیچ لحظه‌ای از این حاملگی آخر رو فراموش کنم. انگار می‌خوام همهٔ لحظاتشو ضبط کنم. حاملگی اول، از این نظر که یک تجربهٔ جدیده خیلی‌ جالبه اما کسی‌ که دومین بار بچه دار می‌شه و می‌دونه بار آخرش هم هست، می‌خواد از همهٔ لحظاتش لذت کامل ببره. حالا دیگه از خیلی‌ چیزا تجربه دارم و این بار موضوع کیفیّت این تجربه است. دراز می‌کشم توی وان. سنگینی شکمم سبک‌‌تر می‌شه. راحت از این پهلو به اون پهلو می‌‌سُرم و با تو حرف میزنم و به در و دیوار نگاه می‌کنم و از خالی‌ بودن مغزم لذت می‌برم. فکرم خالی‌ است و سبک. اینا همش به خاطر توئه که اون تویی و تمام جسم و روح منو مشغول خودت کردی. این خاصیت هورمونهای (یا غریزهٔ) مادرانه است. فقط می‌خوام به یاد داشته باشم و تمام این لحظه‌ها رو ضبط کنم هر چند میدونم بعدن که یادم بیاد، باعث دلتنگی تلخی‌ برای این روزها می‌شه.

امروز داشتم لباسای نوزادی برادرتو برانداز می‌کردم. عجیب دلم گرفت. برادرت الان هنوز ۳ سال و نیمش هم نشده ولی‌ من کلی‌ دلم برای اون روزای بچگیش (!!) تنگ شد. لباسا رو گرفتم، بو کردم و به صورتم چسبوندم. کاش نشسته بودمشون! کاش هنوز بوی بیبی‌ میدادن. اینقدر خاطره توی این لباسا بود که توی اسباب بازیها نیست. توی کار سیت و کالسکه نیست. انگار که روح نوزادی رادین اون تو رسوب کرده. هنوز لبخندشو و نرمی تنشو توی اون لباسا می‌تونم لمس کنم. دلم نیومد این لباسا رو بذارم برای تو. انگار که بخوای دو تا روح رو توی یک جسم جا بدی. پدرت میگه که خوب اینجوری از این لباسا دو تا خاطره خواهی‌ داشت. من با خودم فکر می‌کنم که اینجوری "تو ماچ" میشود. من تحمل این همه حجم خاطره رو یک باره ندارم. نمی‌شه. دیوانه کننده است. هر کسی‌ خاطره‌ی خودش! پدرت هورمون مادرانه که ندارد! غریزهٔ پدرانه همیشه یک سالی‌ دیر تر پا به میدان می‌گذرد. به عقیدهٔ من!

لباس‌ها روی زمین ولو هستند. درست مثل زمانی‌ که داشتم اتاق رادین رو مرتب می‌کردم. این یک ماه آخر آدم گیج است. من کند و وسواسی میشوم. دیگر الان میدانم که مال هورمون است و به خودم سخت نمی‌گیرم. طبیعت دارد من را برای ورود تو آماده می‌کند. همیشه برایم سوال بوده که چطور زنها میتوانند درد وحشتناک زایمان را تحمل کنند. الان میفهمم که این یک ماه آخر چه بر سرشان میاید که حاضرند آان همه درد بکشند و بچه از جانشان در بیاید! همه کاری سخت میشود همه کاری. نشستن، دراز کشیدن، راه رفتن، کتاب خواندن، فکر کردن ... حتا مرتب کردن اتاق بچه. من فقط کارهای روتین را می‌تونم انجام بدم، آشپزی یکی‌ از آنهاست. فکر نمی‌خواهد. سه تار زدنم را دوست دارم. بد میزنم اما با همون آرامش میگیرم! شاید حس می‌کنم تو هم اون تو داری گوش میدی. با رادین خیلی‌ کمتر می‌تونم وقت بگذرانم. صبحا که بیدار میشود مرا به تختش احضار می‌کند. محکم بغلش می‌کنم و حسابی‌ می‌بوسمش. و شب‌ها که خوابش می‌گیرد همچنان هنوز چسبیده به من میخوابد. همین به هر دویمان آرامش میدهد. خیلی‌ منتظر آمدن توست. شک ندارم که مهربان‌ترین برادر دنیا را داری. بهش گفته‌ام وقتی‌ که رنگ برگ‌های درخت‌ها تغییر کند، تو به دنیا میائی‌. می‌خواهد بیایی تا به تو تمام اسباب بازی‌هایش را نشان بدهد. می‌خواهد به تو غذا خوردن و راه رفتن یاد بدهد. به تو می‌گوید "بیبی من" ... تو مال او هم هستی‌. 

لباس‌ها ریخته روی هم. باید خودم را راضی‌ کنم که یک قسمتشان را بدهم بیرون. نمی‌توانم که این همه لباس توی خانه نگه دارم. آنها که نو هستند را رادین خیلی‌ کم پوشیده. من هم خاطره‌ی کمتری ازشون دارم. می‌ذارم‌شون کنار. همین تقسیم کردن و ۳ قسمت کردنشان کلی‌ فکر و انرژی میبرد. احتمالا کلی‌ طول می‌کشد تا این کارو بتونم تمام کنم! باید برم یک کمی‌ برات خرید کنم. چند تا تیکه لباس و کلاه کوچولو از قبل برات خریده ام. چونکه تا حالا فکر می‌کردم که دوست دارم لباس نوی خودت را داشته باشی‌. به اینجایش فکر نکرده بودم که دوست ندارم لباس‌ها و خاطره‌ی رادین را با کس دیگری تقسیم کنم! اینجوری حس خیانت دو طرفه به من دست میدهد. عجیب و غریب است این هورمون ها!

 

مرداد ۲۴، ۱۳۹۲

Commemorating Toronto's blackout after a decade

We have been through blackouts so many times during the eight years of Iran-Iraq war. There was nothing great or amusing about it. It was considered "business as usual" most of the time. We still had to do our homework under the candle lights, oil lamps, or gas lamps. Exams were never cancelled because of blackouts. You would never know how often it might happen during a month. We even had to save and store some water for the times that water was shut off. Those years were dark and sad. People lost their homes, their loved ones, their children in the war. Living a few hours per week without running water or electricity wasn’t the biggest issue.  We got used to be prepared for it.  That was my childhood. The war ended in 1988 and we never held any memorial anniversary for the blackouts of those years. 

But Toronto’s blackout ten years ago (on August 14, 2003) was something else. I was fairly new to Canada, working in my co-op position in east of Toronto. My husband was working in the west side of the city, closer to our home. We shared a family car and one family cellphone.  After the power went off, everybody around me at work was shocked as it was quite an unusual thing to happen, which was funny for me. It was almost 4pm so eventually our managers decided to call it a day rather than waiting for the power to be restored. I took a bus to go to the subway station. It wasn’t that busy yet. But then along the way I realized that the subway won't be working. The subway station was jam-packed with the crowd when I got there, and there were not enough buses to take people out. I called Kambiz, my husband, and he said he was on his way to pick me up. I took the first available bus to the west. There wasn’t any other options. Traffic lights were off and that made the whole traffic situation even worse. The streets were crowded with shocked people. The bus was moving super slow. Eventually when we got to the next station, I called Kambiz again from a payphone. He told me he ran out of gas and guess what? All of the gas stations were shut down too.  So he had to park the car somewhere in the midtown. To make everything worse, the cellphone ran out of battery, we lost our way of communication, so I had to stay in that station waiting for him to arrive. He was in midtown, I was not sure which bus would come the next, he was not sure which bus he will take … So, I went to the closest Tim Horton's (our second home and native land) and waited there.
He finally got there. Things were still exciting. We took the next bus, and the next bus, and walked a for while to escape the crowded buses and enjoy the nice evening weather … and then it was about 11pm and I was extremely exhausted.  I suggested that we should take a cab. He said the streets were busy anyhow and we won't be able to move any faster even with a cab. After I convinced him, we realized we didn’t have enough cash to get a taxi, and all the bank machines were shut down too. Of course we never had to carry cash before, but now the credit card machines were not working.

We finally got home around 1:00am and then, it was time to clime up the stairs… our rental apartment was on 21st floor close to the beautiful High Park. To make it more fun, the only flash light that we had was in the trunk of the car, now parked somewhere in midtown close to Yonge and Eglinton. And so, we started climbing in the dark ... some times we got lucky as a neighbour was passing by with his/her flash light. 

At home,  most things in the fridge had gone bad. No air conditioning, and even no stove to cook. That is the disadvantage of living in a modern city: anything and everything works with electricity. The next morning, all the big grocery stores were giving away ice-cream, meat and their other preciable stuff. I guess most people were not interested since they could not cook or store it either. We were stuck in 21st floor with nothing but water. The blackout continued for 3 days. Luckily, some northern part of the city got their power back after only a few hours and more lucky for us, we had a good friend in that area and we moved to their place. As always, good friends are priceless especially during an unexpected situation.  It has been 10 years now and we're still waiting for another blackout to be able to return their favour :-)

The city of Toronto remained calm, polite and upbeat as always. What I saw was that lots of people were helping the police and each other, serving on behalf of the traffic lights. There were other people who were distributing cold water bottles to those who were helping the traffic at the intersections under the hot sun of mid August. I cannot imagine what happened to those who had to pick up their little kids from daycares, or those who were giving birth in hospitals and things like that. But I never heard of a disasterous situation caused by the blackout. Toronto could not really continue the business as usual, but I still could see lots of smiles on the streets- which to me is the essence of the city of Toronto. The spirit of the city remained untouched if not even bolder.

In the calm, peaceful Toronto, the blackout of 2003 is a historic event now and I am part of it. As I am part of the history of the war and many blackouts we experienced in Iran during the bombarding attacks.







مرداد ۰۳، ۱۳۹۲

First letter to my second child

ترجیح میدهم تو را بچهٔ دومم بنامم تا بچهٔ آخرمفکر اینکه تو بچهٔ آخرم هستیناراحت کننده است. دلم برای این شکم بزرگم تنگ میشود. برای حس داشتن تو که اون تو برای خودت وول میخوری و به من تلنگر میزنی‌. حتا برای بیخوابیها و بد خوابی‌‌های این شب ها. برای این حس خوب بیخیالی مملو از هورمونهای مادرانه. این آرامش عجیب. دلم برای این حسی که کاری به زمان و مکان ندارد تنگ میشود

آره خوب یادم هست. هیچ وقت هم منکرش نمیشوم که من همانی هستم که ۱۲ سال پیش به پدرت گفتم من شاید هرگز بچه نخواهم. من همان زنیهستم که از اولین حاملگی‌‌ام وحشت کردم. عصبانیشدم. و جنین را انداختمخیلیدور زمانینبود. همین چند سال پیش بود. اولین بچهام بود؟ اون موقع این حس آنقدر دردناک نبود که حالا هست. نه اینکه پشیمان باشم اما خوشحال هم نیستم. کاش اصلا پیش نمیآمد. یک تصمیمی بود که باید میگرفتمبعدش نمیدونم -حقیقتاً هنوز هم نمیدونم- که چه جوری تغییر کردم. چطوری آن زن تبدیل شد به این یکیکه از بارداریاش لذت میبرد و بچههایش شادی و دلگرمی زندگی‌‌اش هستند. تمام زندگی‌‌اش هستند. زندگیچیزی نیست جز نورهای کوچک شاد. مگر نه؟

بعدش همیشه دو تا بچه میخواستم. حالا دارم فکر میکنم که سهتا هم خوب هست ها! حتما مال این هورمونهای دورهٔ حاملگیاست. وگرنه بچه دار شدن تصمیم سختی است. هر دفعه همان سختیها را دارد. آسان تر نمیشود. الان میدانم که تو میائیو من تا یک سال دیگر یک مادر تمام وقت خواهم بود و دیگر هیچ. بعد تو به مهد کودک میروی و من یک خلأ میشوم. آن حس سبکی تحمل ناپذیر که به پوچی میماند دوباره میاید. یا شاید دوباره بگردم دنبال خود گم شده ام. و بعد تا سه سال دیگرش شما ۲ تا قصه بافیمیکنید و ما ۴ تا قاه قاه میخندیم. و شبها و روزها تند و تند میگذرد. و من بسان مست خوشحالی هستم که فرصت فلسفه بافیندارد. من با این تصویر زندگیمیکنم تا سه سال دیگر.

تیر ۲۹، ۱۳۹۲

خروس زری پیرهن پری در کانادا

خروس زری پیرهن پری از معدود داستانهای موزیکال است که در زبان فارسی برای بچه‌ها داریم. از اون داستانهاست که ماندگار شده و ماندگار میماند. راستش من الان هیییچ داستان موزیکال دیگری هم به فارسی یادم نمیاد. غیر از شهر قصه که مناسب سن نونهالان نیست. 

رادین حدودا ۲ سال و نیمش بود که من قصهٔ خروس زری رو براش تعریف کردم. از وقتی‌ که خیلی‌ کوچیک بود صبحا براش قوقولی قوقو سحر شد رو می‌خوندم، شاید برای همین قصه براش خیلی‌ جالب و جذاب بود وقتی‌ که شنید. ما توی مسافرت بودیم. یک راه طولانی ۱۰ ساعته. و من در طول راه بعضی‌ وقتا برای سرگرم کردن رادین این قصه رو ۵ بار پشت سر هم تعریف کردم براش. تا تموم میشد میگفت بازم بگو! قصه هر بار بنا به درخواست رادین بالا و پائین میشد و یه کمی‌ تغییر میکرد. من هر بار بنا به میل خودم و کشش فکّ عزیز، یه چند تا شعر رو حذف یا اضافه می‌کردم. پسرک هر بار که روباه خروس زری رو گول میزد، کلی‌ دلش می‌لرزید برای این خروس بیچاره. من هم از این داستان کمال استفاده رو کردم که بهش یاد بدم در خونه رو نباید برای هر کسی‌ باز کنه!  جالب اینجاست که از اونجا که رادین -مثل اکثر بچه ها- خیلی‌ دل رحم و مهربونه، از کتک خوردن روباه هم در آخر داستان زیاد خوشحال نبود. یعنی‌ هم خوشحال میشد و هم دوست نداشت روباه کتک بخوره و دردش بگیره. این تفاوت بچگی اونه با من. من یادم نمیاد هیچ وقت دلم برای روباهه سوخته باشه. 

در یکی‌ از این روایت‌ها بود که رادین پرسید چرا خروس زری به پلیس تلفن نکرد؟  بچه اینجا یاد گرفته که در مواقع خطر میتونه به پلیس تلفن بزنه. برای من هم فرصت خوبی شد که شماره تلفن پلیس را هر دفعه ضمن داستان بهش یاد آوری کنم. الان داستان خروس زری ما دو تا ورژن/روایت داره. یک روایت سنتی‌، و یک روایت جدید که خروس زری به جای اینکه گول روباه رو بخوره تلفن میزنه به 911. پلیس (و ماشین آتش نشانی‌ !!) میان و روباه رو دستگیر می‌کنن و میبرنش جنگل که دیگه مرغا و خروسا رو اذیت نکنه! اینجوری هم خروس زری گول نمیخوره، هم روباه دیگه کتک نمیخوره. و داستان متمدنانه تموم می‌شه.

خلاصه این قصهٔ موزیکال هنوز از داستانهای محبوب رادینه که از شنیدنش سیر نمی‌شه ... اما ماجرای این قصه در ذهن رادین  تمام شدنی نیست و هر دفعه یک سوال جدید می پرسه. حالا چند شب پیش میگفت که اگه روباه بره تو جنگل اونوقت شیر روباه رو می‌خوره؟ گفتم اره شاید بخوره. با ناراحتی‌ گفت چرا؟ و بعدش با یه دلگرمی‌ گفت که "اونوقت پلیس میره شیر رو دستگیر میکنه" ... من میگم "اهوم" و دارم فکر می‌کنم به اینکه حالا رادین دلش برای شیر می‌سوزه و فکر می‌کنم به قانون جنگل و اینکه بچه داره کم کم خودش پی‌ میبره به قانون جنگل و فکر می‌کنم که جواب سوال بعدی رو چه جوری باید بدم که نه سیخ بسوزه نه کباب و اینکه آیا اصلا اینجوری جواب دادن به سوال بچه درسته؟ من باید رادین رو خوشحال نگاه دارم یا اینکه در ۳ سالگی بذارم یاد بگیره که دنیا بالاخره یه قسمت جنگلی‌ داره که اونجا همهٔ حیوون‌های بزرگتر حیوون‌های کوچکتر رو میخورن چونکه گرسنه میشن و این کار بد نیست با اینکه خوب و زیبا نیست ... روباه خروس رو میبره برای بچه هاش که گرسنه اند، و شیر روباه رو میبره برای بچه هاش که گرسنه اند و خروس به نوبه خودش کرم رو می‌خوره هر چند که ما دلمون زیاد برای کرم نمی‌سوزه ... البته تعداد حیوون هایی که خروس بیچاره رو میخورن خیلی‌ بیشتره از حیوون هایی که می‌تونن شیر رو بخورن ... و همینطور فکر می‌کنم که چه جوری می‌شه این داستان بخور بخور رو یک جوری علمی‌ تر گفت که در نهیات کسی‌ آزرده خاطر نشه ... اگر بخوام راستشو بگم هم نقش پلیس دیگه بی‌ معنی‌ می‌شه ... رادین فعلا خودشو در نقش خروس میبینه توی داستان خروس زری ... و پلیس قهرمان قصه است ... من دارم تند تند فکرامو بالا و پائین می‌کنم که رادین می‌پرسه "بعدش چی‌ می‌شه؟"

تیر ۱۷، ۱۳۹۲

?What do you want to be when you grow up

Went to see Monster University because of Rodeen (and hubby of course lol). Enjoyed it way better than what I expected. Reminded me of myself in the first year of university ... a little petit girl with big hopes of a big-name school LOL Never was sure if it was where I belonged to ... Close to the age of 40, still wondering "what I want to be when I grow up" ... too funny!

تیر ۱۲، ۱۳۹۲

قضاوت نکن!

خانمها آقایان رفقا دوستان عزیزان! خواهش می‌کنم توجه کنید قضاوت کردن با نظر دادن فرق دارد! لطفا چماق قضاوت کردن را توی سر هر کسی‌ و به خاطر هر مطلبی که بیان میشود نکوبید! 

بعله! یک زمانی‌ بود که ما از (بیجا یا به جا) قضاوت کردن چیزی نمی‌دانستیم. اصلا صحبتی‌ ازش نبود تا جائی‌ که سن من قد میده. و بعدش یکهو فهمیدیم که چه فرهنگ قضاوت کنی‌ داریم! همه همدیگرو بیجا قضاوت می‌کنیم. و به فکر درک همدیگه نیستیم. و اصلا نمی‌تونیم تصور کنیم که جز شرایط ما شرایط دیگری برای دیگران وجود داره. و در نظر نمی‌گیریم که جز نظر ما نظرات دیگه، احساسات دیگه، تجربه‌های دیگه هم میتونه وجود داشته باشه … خدا باعث و بانیش رو رحمت کنه هر کس که به ما یادآوری کرد که نه خیر! دنیا حول محور نظرات و تجربیات ما نمیگرده. یه کمی‌ فکر کنیم! شاید جور دیگری هم باشه که بشه … قضاوت نکنیم!

و اما … سالها گذشت و همه این مفهوم "قضاوت کردن" رو شنیدن. و از اونجا که ما خیلی‌ زود یاد میگیریم، همه شروع کردن به توبیخ حرکت زشت و نا پسند قضاوت کردن. توجه دارین که! همه شروع نکردن به قضاوت نکردن، بلکه فقط شروع کردن به توبیخ و تحریم اونای دیگه که قضاوت می‌کنن.  بله! اینجوریه خوب معمولا دیگه. و از شما چه پنهان، از اونجایی که معمولا توبه فرمایان خود توبه کمتر میکنند، من دیده‌ا‌م بسیار کسان را که خود از همه بیشتر قضاوت میکنند اما … اما تا میائی‌ یک چیزی بگی‌ فوری میگن: بده! قضاوت نکن! تا اونجا که دیگه نظر نمی‌شه داد و حرف نمی‌شه زد …‌ای بابا! تا اونجا که دیگه امشب لازم دیدم قضیه رو با چند تا مثال به بحث و نقد بکشم.

مثلا شما تازه با کسی‌ آشنا شدین که این شخص تازه مهاجرت کرده به سرزمین شما. یا اینکه با کسی‌ آشنا شدین که تازه بچهٔ اولشو حامله است. یا تازه ازدواج کرده. یا تازه طلاق گرفته. یا تازه کارشو از دست داده. یا تازه مشغول به کار شده. یا تازه بچه دار شده. یا تازه سرطان گرفته. یا تازه عزیزی رو از دست داده. بازم بگم؟ یعنی‌ خلاصه یک تغییر جدید بزرگ تو زندگیش پیش اومده. یک شرایط جدید. حالا شما توی این شرایط جدید با این آدم آشنا شدین. بعدش یکی‌ دو سال هم با هم رفت و آمد می‌کنین. همخونه نیستین ها. فقط رفت و آمد دارین. خوب به طور متوسط فکر می‌کنین این آدمو چقدر در شرایع عادی‌ش دیدین؟ بعدش این آدم یک رفتاری میکنه یا یک چیزی میگه. و شما یک برداشتی می‌کنین که میتونه خیلی‌ قضاوت گونه باشه و اصلا به حقیقت و جنس نرمال اون آدم شبیه نباشه. برای چند تا از ما پیش اومده این شرایط؟ و این قضاوت شدن ها؟

یا برعکس. مثلا کسی‌ رو فقط یکی‌ دو سال می‌شناسین و بعدش یکی‌ از این تغییرات بزرگ توی زندگیش پیش میاد. بعدش اون آدم به نظر شما "عوض" می‌شه. یا ممکنه یک رفتاری بکنه که شما فکر کنین که چه خودخواهه، چقدر کوتاه فکره، یا چه میدونم مثلا چقدر ضعیفه. اینا همش به نظر من می‌شه قضاوت. شما نه اون آدم رو به اندازهٔ کافی‌ می‌شناسین که همچین نظری بدین، و نه اصلا اون آدم رو در شرایط عادی دیدین. چه بسا اگر شما در همون شرایط می‌‌بودین، بسیار ضعیفتر از اون طرف عمل می‌کردین.

یا اینکه مثلا یک زن و شوهری رو می‌شناسین که به نظر شما روابط عجیبی دارن. به فرض، زن به شوهر خیانت میکنه و شما میدونین که شوهر از ماجرا خبر داره. می‌تونین بگین که این ماجرا عجیبه. می‌تونین بگین که شما درک نمی‌کنین. می‌تونین بگین که شما اگر بودین اینجوری زندگی‌ نمی‌کردین و یک تصمیم دیگه واسه زندگیتون میگرفتین. اما نمیتونین بگین که مرد مثلا ترسو هست. یا احمق است. یا زن دیوانه است. هر چه که هست، شما نمی‌دونین پشت درهای بسته اتاق اونها چه اتفاقی‌ می‌فته یا نمیافته. شما بچگی و جوانی اون آدما رو زندگی‌ نکردین. گذشته و تجربیات اونها خاص خودشون هست همونطوری که رابطه‌شون. نمیتونین رابطه‌شون رو قضاوت کنین یا برچسب بزنین. اینا می‌شه قضاوت نا آگاهانه. حتا اگر آگاهانه قضاوت کنین، حتا اگر شما شرایط مشابه اونا رو داشتین و متفاوت عمل کردین، باز هم رابطهٔ خصوصی دو تا آدم تا جائی‌ که به شما مربوط نمی‌شه و مزاحم شما و کس دیگری نیست، ربطی‌ به شما و نظرات تون نداره. 

اما … هفتهٔ پیش یک خبری شنیدم که پریشونم کرد. یک نفر بچهٔ ۲ ساله‌ای را چندین ساعت گذشته زیر آفتاب توی هوای گرم بالای ۳۶-۳۷ درجه، توی ماشین در بسته … و بچه مرده. این دفعهٔ اولی‌ هم نیست که این اتفاق در کانادا می‌فته. طرف مسول مراقبت از بچه بوده اما بچه رو فراموش کرده. گذاشته رفته پی‌ کارش. من هر سال از این خبرا میشنوم. گاهی حتا پدر و مادر بچه، بچه رو یادشون میره! فکر‌ اون پسرک ۲ ساله که توی گرمای هوا پخته، احتمالا به صندلی ماشین هم سفت بسته شده و جای تکون خوردن ناداشته، حالمو بدجوری بد کرد. بغض از عصبانیت بالا نمیامد. اشکم در نمیامد. عصبانی‌ بودم. خیلی‌ عصبانی‌. توی فیس بوک نوشتم که فکر می‌کنم باید کسی‌ رو که این کارو کرده ببندن به صندلی ماشین بذارنش یه نصفه روز همون تو بمونه! نوشتم که میدونم این کار از رنج بچه و پدر و مادرش کم نمیکنه اما من به سر حد جنون عصبانی‌ ام. بعضی‌‌ها هم نوشتن که اون‌ها هم فکر می‌کنن طرف باید به عنوان قاتل محاکمه بشه. یکی‌ هم برام نوشت که بله سخته و خدا نصیب هیچ پدر و مادری نکنه اما ضمنا خدا نکنه که آدم به همچین شرایطی دچار بشه. و اینکه متاسفانه حادثه و بد بیاری پیش میاد و نباید مردم رو قضاوت کرد … خوب اوکی! مومنت! من می‌خوام بشینم فکر کنم که اگر "قضاوت نکنم" و بخوام طرف رو درک کنم که چه جوری این حادثه و بد بیاری واسش پیش اومده چه شرایطی ممکن وجود داشته باشه. یعنی‌ تحت چه شرایطی من به عنوان مسول نگهداری از یک بچهٔ ۲ ساله ممکنه اون بچه رو به مدت چندین ساعت فراموش کنم. حالت اول اینکه که من بعد از بستن در ماشین و رفتن دنبال یه کار تک‌ پایی، آلزایمر بگیرم.  همون لحظه آلزایمر بگیرم … حالت دوم اینه که مثلا ما توی حلبچه باشیم و همون موقع صدام بمب شیمیایی بزنه … حالت سوم اینه که من ماشینو جلوی دریا پارک کرده باشم، و همون موقع یک بچهٔ دیگری که من مراقبشم بره توی آب و در حال غرق شدن باشه و برم اونو نجات بدم و طول بکشه …. آهاا یک حالت دیگشم اینه که من مجنون باشم و همینکه پامو از ماشین دور می‌کنم، همون لحظه لیلی رو ببینم که بعد از سال‌ها اومده سراغم یا لیلی همون موقع بعد از سالها جفا بهم تلفن بزنه و ساعت‌ها گرم حرف زدن بشیم …  نمیدونم والا این دوست عزیز به چه حالت دیگری فکر کرده که به من میگه قضاوت نکن. اصلا من مجازم قضاوت کنم بعضی‌ وقتا. اصلا شغل قاضی برای همین درست شده که بیاد بشینه قضاوت کنه یه همچین وقتایی.

اینها شوخی‌ نیست. یک چیزایی هست که نمی‌شه به طرف مقابل حق داد. یا هیچ جوری آدم خودشو بذاره جای اون. یه پدر مادر‌هایی هستن که بچهای کوچیک شون رو تا سر حد مرگ کتک میزنن و شکنجه میدن. میدونم خودشون ۱۰۰۰ تا بدبختی کشیدن. ولی‌ ما میتونیم بیائیم بگیم که این کار اشتباه است. غلط است. نادرست است. اینها رو نمی‌شه بهش گفت قضاوت کردن. اینجاست که دیگه داری نظر میدی. و باید نظر بدی. و این نظر دادنت باعث می‌شه که دربارهٔ اون موضوع گفتگو بشه. بحث بشه. خوب و بدش معلوم بشه. علنی بشه. و شاید جلوی اتفاقات بعدی گرفته بشه. اصلا موضوع دیگه این نیست که رفتار اون پدر و مادر رو قضاوت کنیم، بلکه ازش داریم انتقاد می‌کنیم. انتقاد میتونیم بکنیم؟ حالا من مثال شدیدشو زدم اما چیزهای دیگری هم هست. تقریبا مشابه. 

یکیش وقتی‌ هست که شما یکی‌ رو ۱۰ سال از نزدیک می‌شناسین. به اندازه‌ای که می‌شه به اون آدم نزدیک بود. مثلا یا دوست نزدیک شماست یا از اعضای خانواده تون. با روحیتش اینقدر آشنا هستین که می‌تونین الگوی رفتاریشو طی‌ ده سال گذشته روی نمودار بکشین. ده سال در برابر میانگین عمر انسان، بازهٔ زمانیه نسبتا طولانی‌‌ای محسوب می‌شه. خیلی‌‌ها در عرض ده سال زندگی‌، تغییرات بسیار متفاوتی رو تجربه می‌کنن. حالا اگر این آدم، این دوست، یک چیزی بگه یا یک کاری بکنه و بعدش بیاد نظر شما رو بپرسه و شما نظرتون رو بهش بگین (مستقیما به خودش و نه پشت سرش) این قضاوت نیست. به نظر من نیست. شما دارین نظرتون رو میگین. بله. بله این برداشت شخصی شماست از اون دوست، و میتونه غلط باشه اما قضاوت نیست. حالت دیگش چیه؟ که به دوستتون بگین که حق با اونه، و هر کاری که کرده و هر حرفی‌ که زده درست و به جا بوده. حالت دیگری هم هست؟ یعنی‌ یا باهاش مخالفت میکنین/ نظر مخالفی میدین، یا موافقش هستین. یا البته می‌تونین بگین که "من توی شرایط تو نیستم و نمیدونم چی‌ بگم" و قضیه رو از سر خودتون باز کنین. من یکی‌ که نمیتونم ده سال از یک نفر این جمله رو بشنوم و فکر نکنم که طرف به من و مشکلاتم بی‌ توجه است. کسی‌ که مدام این حرف رو میزنه، کسی‌ که دائم شرایط من رو درک نمیکنه، نمی‌تونه به یک دوست نزدیک تبدیل بشه. حالا یک دوست یک چیزی گفته، ما هم نظر خودمون رو گفتیم. بعدش میاد میگه که "منو قضاوت نکن"! خوب اصلا برای چی‌ از اول این حرفو پیش میکشی پس؟

لطفا بازهٔ قضاوت کردن و نکردن رو برای من تعیین کنین که بدونم کی‌ نباید قضاوت کنم!  

اصلا قضیه خیلی‌ پیچیده تر از این حرفاست. من موقع نوشتن این مطلب -هر چند هل هولکی و شتاب زده- کلی‌ دچار دودلی و شک شدم. فلان کار قضاوت هست یا نیست؟ البته که میتواند باشد به نوعی. اما این که حرفی‌ یا نظری را تحت برچسب کلی‌ قضاوت کردن ممنوع می‌کنیم، و به عبارتی قضاوت در قضاوت می‌کنیم، تا چه حد خوب است؟ این که کسی‌ را با چوب اخطار ساکت می‌کنیم، تا چه حد به صلاح است؟ آیا با این کار جلوی آزادی بیان و اندیشه را نگرفته ایم؟ ... اصلا آخرش آدم به این نتیجه می‌رسد که اگر بخواهد حرف بزند، باید پیه یک چیزهایی را هم به تنش بمالد. و نترسد از متهم شدن به قضاوت چی‌ بودن. یعنی‌ چرخیدیم و چرخیدیم و رسیدیم به خانهٔ اول؟ فکر نمیکنم. به نظرم مفهوم "قضاوت کردن" باید محدود تر شود. و از این شکل کلی‌ که همه چیز را در بر می‌گیرد و منفی‌ می‌کند در بیاید. 

 

پا نوشت: این یک نوشتهٔ شتاب زده است. یک نوشتهٔ سادهٔ سر شب است. شما میتوانید نظر متفاوتی داشته باشید. به قول اینها همه‌اش خوش است!*  

* It is all OK !!