فروردین ۲۴، ۱۳۹۰

وااای ... الان مامان شهین تلفن زد بهم گفت که تو چهار دست و پا راه رفتی‌ ... چند بار هم تستت کرده ... بله .... راه افتادی :) کلی‌ خوشحال شدم ... از این به بعد دیگه توی daycare گلیم خودتو از آب میکشی بیرون .... yuhoooooooo :)
دیروز بعد از ظهر که رسیدم خونه خیلی‌ دلم برات سوخت که تمام روز رو خونه بودی. من نبودم که ظهر ببرمت بیرون یک کمی‌ آفتاب بخوری. هوای گند اینجا که تا حالا سرد و یخ بندون بوده و روزهایی که daycare هستی‌ و اونا میبرنت بیرون هم دلم خون می‌شه که چرا توی هوای سرد بردنت بیرون! اما دیروز عصری که با هم رفتیم بیرون دیدم که حسابی‌ بزرگ شدی و حتا هوای بادی و خنک رو به توی خونه موندن ترجیح میدی. کلا خیلی‌ دلم میگیره که ۸ ساعت میرم سر کار. تو فقط منو صبحا میبینی‌ و عصر ها. میرسم می‌خوام بهت غذا بدم چونکه غذا دادن به تو ترفند‌های خاصی‌ می‌خواد و همون یک ذره غذائی که می‌خوری رو فقط خودم می‌تونم بهت بدم. میرسم دوست داری که بغلت کنم و دیگه از بغلم پائین نمیایی. حق هم داری. در طول روز حق داری که یکی‌ دو ساعت توی بغل مامان و بابات باشی‌. خلاصه که شب که توی بغلم میخوابی به صورت ماه و معصومت نگاه می‌کنم و دلم میگیره. آخه روزی ۸ ساعت کار دیگه چه کوفتیه! دیشب بهت قول دادم که امروز ظهر اگه آفتابی بود میام خونه و میبرمت پیاده روی. امروز ظهر که تلفن کردم مامان شهین گفت که خوابیدی اما من گفتم که باید برم. قول دادم! خونه که رسیدم بیدار شده بودی و کالسکه رو برداشتیم و ۳ تایی رفتیم توی جنگل هوا خوری. واای که چه حالی‌ کردیم. تو در تمام راه خوشحال بودی و آواز میخوندی. من کیف کردم و یک ساعت با هم پیاده روی کردیم. واقعا که خدا پدر و مادر و جد و آباد maneger‌های منو رحمت کنه که اینقدر شیر پاک خورده هستند :) خیلی‌ درک می‌کنن و کاری به کار من ندارند. خیالم راحته وقتی‌ که یک ساعت نیستم. اما کیف کردم. حسرت دیشب از دلم در اومد. هوا هم آفتابی شد. باد کوفتی هم کمی‌ قطع شد. خلاصه که today was our day!

فروردین ۱۶، ۱۳۹۰

پارسال این موقع تو هنوز نبودی ... یعنی توی شکم من بودی اما وجود خارجی‌ نداشتی‌. معلوم نبود که چه شکلی‌ هستی‌ و چه جوری هستی‌. باورمان نمیشود که پارسال نبودی! الان سر سری میکنی‌ و دست میزنی‌ و با من آواز میخونی‌ ... الان وقتی‌ میگیم چشمت کو، چشمک میزنی‌ ... با نمک ‌ترین چشمک دنیا! و وقتی‌ میگیم شب به خیر، بای بای میکنی‌. دلم غنج میره برای سر تکون دادن و چشمکت! الان ۶ تا دندون داری و غذا رو با دست میکنی‌ توی دهنت ... زود سیر میشی‌ و بقیشو پرت میکنی‌ پائین! الان سر ما داد هم میکشی ... هوار میکشی ...‌ها ها ها. وروجکی هستی‌ برای خودت. اکثر مکالمات من با دوستان و خانواده دربارهٔ توست ... من چنان عوض شده‌ام که گویا همیشه بچه داشته‌ام ... الان چنان هستی‌ که گویا همیشه بوده‌ای ...

فروردین ۱۵، ۱۳۹۰

در آستانهٔ اولین سال تولدت

دو هفتهٔ دیگه تولدت هست. یک ساله میشوی. باورمان نمی‌شود که چه زود گذشت. داریم برای جشن تولدت آماده میشیم. مهمونی بزرگی‌ خواهد بود. اما جای خیلی‌‌ها خالیست. برای اولین بار بعد از ۱۰ سال اینقدر جای خالی‌‌شان را حس می‌کنم.در واقع تولد تو بدون وجود آنها لطفی‌ ندارد. دلم برایشان تنگ نشده اما جایشان بسیار خالی‌ است. آدم معنی‌ بعضی‌ از کلمات را گاهی وقتها کاملا حس می‌کند. انگار که تازه آنها را کشف کرده باشد. جای خانواده‌ام خالیست. بهتر بگویم جای پدربزرگ، مادربزرگ و خاله ها یت‌ خالی‌ است. جای عمو و داییت. نیستند که با هر خندهٔ تو گٔل از گلشان بشکفد و با هر ادا و اطوارت کیییف کنند! که بگن چقدر تو بامزه هستی‌ و لوست کنن. در عوض دوستان مان هستند. نه دوستان قدیمی‌. دوستانی که میدانم در زندگی‌ ما موّقتی هستند. دیگر مثل سابق از موّقتی بودنشان غصه نمیخورم و بهت زده نمیشوم. پذیرفته‌ام که این داستان زندگی‌ اکثر ماهاست در خارج از کشور. اما عادت نکرده‌ام. ما برای بچه‌های هم نقش خاله و عمو را بازی می‌کنیم. تولدی برگزار میشود. بادکنک و کیک و موزیک. کادو و شادی و خنده. غذا و رقص. همه شیک و پیک می‌آیند. سالن تولدت شیک است. من لیست دوستانی را که پدرت اضافه کرده را هم دعوت می‌کنم. کسانی‌ که میدانم زیاد از دیدن ما خوشحال نمیشوند. یاد عمه‌ام می‌افتم و برق شادی چشمانش در روز تولدم. و لبخند بزرگ روی لبش که انگار به ته دلش وصل بود. و محبتّش وقتی‌ ما را بغل میکرد. و وقتی‌ که میرقصید. چه کنم عزیزم. اینجا از دلم مینویسم. از آن گوشهٔ پنهان. از حرفهایی که به زبان نمی‌آیند. نه اینکه شاد نیستم برای تولدت اما دلم برای تو میسوزد. با پدرت به سالن قشنگ نگاه میکردیم و به این همه کار که باید انجام بدیم ... یک آن به هم نگاه کردیم و هر دو همین حس را داشتیم... این همه هیجان و این روزی که اینقدر منتظرش بودیم بدون وجود کسانی‌ که تو واقعا برایشان مهمی‌. از ته دل‌ تو را دوست دارند. با هر حرکت دست و پایت یک دنیا ذوق میکنند. تو شاید اما برایت مهم نباشد که اینجا خاله و عمه نداری.

دارم کتاب "هم نام" را می‌خوانم. بعضی‌ جاهایش میترسم از آینده.

مامان_ک اما هست. مامان شهین. مادربزرگ پدریت. خیلی با هم اخت شده اید. خوب است. هر سال یکی‌ هم باشد باز خوب است.

من اما دلم می‌خواهد ۳ نفری یک مسافرت خوب برویم. یک جای گرم. که لخت بشیم و آب بازی کنیم. تو خیلی‌ آب تنی دوست داری.لخت شدن رو هم خیلی‌ دوست داری. می‌خندی و میزنی‌ روی شکمت. و صدای شادی در میاری. وقتی‌ که من لباس لختی میپوشم میزنی‌ روی بازوم و تالاپ تالاپ صدا میدی و می‌خندی. بامزه تر اینکه حتا وقتی‌ که خوابی‌ و من بغلت میکنم میزنی‌ روی بازوی لختم و می‌خندی. لعنت بر این هوای سرد کانادا که تمومی نداره. دلم می‌خواد بریم یک جای گرم که غذا تو بریزی و بپاشی و خودتو کثیف کنی‌ و بعدش بپریم توی آب. اون وقت این می‌شه یک جشن تولد حسابی‌. تا وقتی‌ که تو بزرگ بشی‌ و به من بگی‌ که کدومشو بیشتر دوست داری.

پانوشت: من الان مثلا سر کارم و تو توی daycare هستی‌. با دوربین اما دارم میبینمت.