دی ۲۸، ۱۳۸۹

I think fast in Farsi and type super slow. I think slower in English and type fast. So you can imagine how hard it is for me to write in Farsi! It is like 4 times slower than what I wanted it to be! I have lots and lots of unwritten things piled up in my mind .... Uhhhh. My mind will blow out some day!

دی ۲۵، ۱۳۸۹

ماه نهم

نام: رادین
شهرت: زیباترین و بامزه ترین بی دندون دنیا
موزیک مورد علاقه: آهنگ چشمات از مهرنوش (بعله! این آهنگ رو روزی 2، 3 بار برات پخش می کنم. دوست داری ویدیوش رو هم حتما ببینی و هر بار که نگاه می کنی کلی ذوق می کنی و با هیجان می خندی)
غذاهای مورد علاقه: خیار، هندونه و ماست. همش چیزای خنک دوست داری. (کلا غذا خور نیستی و فقط شیرت رو دوست داری. من هر دو روز یکبار برات غذای جدید می پزم که همش می ره توی سطل آشغال!)
سرگرمی مورد علاقه: آب بازی توی وان، کتاب به خصوص کتاب های کاغذی که خوب پاره می شن :) ، بپر بپر توی jumper/bouncer/exersaucer، توپ بازی با مامان و بابا، گاه گاهی تماشای کارتون هایی که انیمیشن نی نی دارن .... اما از همه چی بیشتر دوست داری بریم بیرون آدم ببینی! و فضاهای جدید ببینی و عین تربچه نقلی بهشون زل بزنی. کلی کیف می کنی وقتی آدمای جدید باهات حرف می زنن.

بخش مورد علاقه من؟ وقتی که دهنتو مثل ماهی تکون میدی ، لثه های بی دندونت رو به هم نزدیک میکنی و صداهای خوشمزه در می آری ... اون وقت می خوام بخورمت. خودت هم می دونی ناقلا بلا! ، وقتی که می شینی جلوی شومینه و دستاتو عین آدم بزرگ ها (پیرمردها ) می ذاری روی دو تا پاهات به منو پدرت نگاه می کنی و سه تایی می خندیم!، وقتی که یواشکی توی ماستت زرده تخم مرغ قاطی می کنم بعدش که می خوری قیافت عوض می شه با یک حالت تعجب و اعتراض به من زل میزنی انگار داری می گی این چه کوفتی بود بهم دادی و من از خنده غش می کنم از این قیافت ...گاهی وقتا هم داد میزنی و بد و بیراه بهم میگی ... عاشق اعتراض کردناتم!

فردا 9 ماهت تموم می شه. حالا درست 9 ماه توی شکم من بودی و 9 ماه هم بیرون. کم کم داری بزرگ می شی کوچولو.

دی ۲۴، ۱۳۸۹

برای تو

نمیدونم چرا حالا امشب اینقدر درباره احساسات آینده تو مینویسم. احساس تو در آینده نسبت به من -مادرت-، نسبت به خانواده ات، کشورت و خانه ات همیشه برام مهم بوده و خواهد بود. این هم جزء اون چیزهایی است که از قبل از تولدت بهش فکر میکردم. نمیدونی چققققققققدر دلم میخواد مادر خوبی برات باشم. چقققققققققدر برام مهمه که تو احساس خوبی نسبت به خانوادت داشته باشی. حس نزدیکی، حس دوست داشته شدن از ته دل، حس آرامش، راحتی.یعنی این چیزا برای همه مادرا مهمه؟ نمیدونم والا! مادرایی دیدم که از ترس لوس شدن بچه شون بچهء 12 ساله شونو نمی بوسن! تازه ادعای روشنفکری (حتی جامع و کامل بینی) هم دارن! مادرهای تحصیل کرده و روشنفکر دیگری هم بودن که وقتی تو همه همش دو ماهت بود به من میگفتن "خب بذار بچه یک کم گریه کنه!چرا هول می شی؟ بچه گریه می کنه دیگه! ... اینجوری بچه ات رو خیلی لوس میکنی یا خیلی به خودت وابسته میکنی"!! من اصلا نمیدونم منظور اینها از لوس دقیقا چی هست. "لوس" هم از اون انگ هایی است که وقتی انگ کم میارن به آدم ها میچسبونن.

بگذریم. بچه که بودم پدر و مادر من هم فکر می کردن که اگر به ما محبت کنند لوس می شویم. برای همین با وسواس خاصی (...) محبت و تشویق می کردند. ولی این وسواس را در مورد توبیخ و سرکوفت نداشتند. این بود که تمام کودکی من در حسرت زودتر بزرگ شدن (مستقل شدن) گذشت. وقتی بعضی ها یاد بچگی هاشونو می کنن و مثلا می گن دوست دارن که به 7 سالگی شون برگردن، من تعجب میکنم. من از وقتی که یادم میاد زیادتر از سنم می فهمیدم. خیلی زیادتر. تو 4 سالگی به اندازه 14 ساله ها می فهمیدم! حافظه ای هم دارم که نپرس! همه چیز تا ابدالدهر یادم می مونه! حالا فکر کن چقدر سخته که 14 ساله باشی و مثل 4 ساله ها باهات رفتار کنن. برای من هم به همون اندازه سخت گذشت! ریزه میزه هم بودم بزرگ نمی شدم که!

همیشه یکی از سوالهای خیلی سخت برام این بوده که توی جمع کسی از همه بپرسه "اگه می تونستین به کودکی تون برگردین، دوست داشتین الان چند ساله می شدین؟" اون وقته که همه میرن تو فکر خاطرات خوش گذشته و کلی هیجان زده می شن و من زورکی لبخند می زنم. خاصیت دروغ گفتن راهم که ندارم. یعنی زورم میاد دروغ ببافم. همیشه با شوخی می گفتم "من حوصله ندارم به عقب برگردم! این همه درس خوندیم ... مشق نوشتیم ... حال دارین ها!" ولی باور کن خیلی دلم می خواست بدونم اونا چی کار کردن که بهشون اینقدر خوش گذشته! یک بار معلم زبانمون (تو ایران) ازمون خواست که hobby های زمان بچگی مون رو بگیم. کلاس از همهمه ریخت به هم. من باز لبخند زنان جمع و جور نشستم. (من همیشه شاگرد اول همه کلاسا بودم. حرف هم زیاد میزدم. بحث داغ هم زیاد میکردم. می دونستی؟) خلاصه معلم و بچه ها به من گیر دادن.من هم هی میگفتم یادم نمی آد! خب آخه چی میگفتم وسط اون همه خاطرهء باحال؟ کسی باور نمی کرد که هابی من کتاب خوندن بوده که! فکر می کردن دارم ادای بچه درس خوونا رو در میارم. خلاصه از اونا اصرار و از من انکار که یادم نمیاد! آخرش معلم به شوخی گفت" why? because it was a loooong time ago?" و همه خندیدیم و قضیه تمام شد. اون موقع مثلا من 23-22 سالم بود و اکثر هم کلاسیهام از من بزرگتر بودن. ولی میدونی چیه؟ من بر عکس خیلی های دیگه وقتی بزرگتر شدم، هم شیطون تر شدم هم خاطرات خوش بهتری دارم. هیچ وقت هم دلم نخواسته به گذشته برگردم.برای من در گذشته مرغ نمی خواند ...

چی شد این اراجیف رو نوشتم؟ داشم وبلاگ گردی می کردم که بلاگ November 25 رو پیدا کردم. ببین چی نوشته دربارهء بازگشت به خانه اش:
"بازمیگردم . می دانم که روزی ، شبی ، به وقت خوشی ایکاش ، باز میگردم و در این امن ترین جای دنیا خوابهای کودکانه می بینم و رویا می بافم و می خندم . اینجا ، جای من است ، مال من است ، آن ِ من است ... اینجا امن ترین و خلوت ترین و ژرف ترین گهواره دنیاست ."
این ها را گفتم که بگویم این خانه ای است که من آرزو می کنم برای تو بسازم. خانه ای از مهر. جایی که تو آن را همیشه از آن خود بدانی. !



دی ۲۳، ۱۳۸۹

Blog abuse!

Someone called http://movie-ozone.com/ has listed me under their 'Fellow Bloggers' list!!!! They have not provided any contact information. I have to report them for blog abuse fisrt thing tomorrow.
Don't know why on earth they put my blog over there!

A wish for future


In our future relationship azize delam,what I want the most,is that you trust me.
Only in that case, I know I have done well.

I love you always,
Mom

دی ۱۵، ۱۳۸۹

همین چند لحظه پیش ...

توی خواب بلند بلند گریه می کنی ... بغلت می کنم. راهت می برم. هنوز گریه می کنی ... یک حرکت جدید تو ایران که بودیم یاد گرفتم. روی دستم می خوابونمت و مثل موج تکونت می دم ... زانوهام رو تا می کنم و قدم های بزرگ برمیدارم ...خوابت می بره ...نیم رخت عین یک فرشته ی کوچولو.

بیرون همه جا از برف سفیده ... همسایه روبرویی ایوان خونش رو با چراغ های کوچیک تزئین کرده. بقول یکی از دوستان "عین خارج می مونه"! به تو نگاه می کنم که چقققققققققدر دوست داشتنی هستی. بهت میگم از کدوم ستاره اومدی فرشته کوچولو؟

اینها ثانیه هایی است که من در بهشت زندگی میکنم.

دی ۱۱، ۱۳۸۹

Happy New Year 2011!

No more restaurants, or parties, or staying up for the count down for us anymore ... hehehe ...It is all fun. We are so glad to spend the New Year with you in the bed ... waiting for you to fall asleep and then we collapse! Time to rest. To be honest, I haven't slept this deep for years! ;)