شهریور ۰۴، ۱۳۸۹

یک روز معمولی‌

امروز با هم رفتیم YMCA. برنامه ساعت ۱:۱۵ بعد از ظهر شروع میشد و من از ساعت ۱۱ صبح مشغول آماده کردن تو،خودم، و اسباب و اساس‌ها بودم. کیف پوشک، لباس اضافی،و لوازم جانبی رو برداشتم. کیف شیر خشک و آب جوشیده و شیشه‌های پستونک رو هم برداشتم. car seat رو توی ماشین نصب کردم و تو رو بغل کردم و گذاشتمت توی ماشین. خوشبختانه امروز آفتابی نبود که نگرانه پائین کشیدن سایه‌بونت باشم. نیم ساعت تا YMCA راه هست. ساعت ۱:۲۰ اونجا بودیم. خیلی‌ هم خوشحال بودم که بالاخره امروز تونستیم به موقع به کلاس برسیم (کلاس که نه، برنامه؛ اما من دوست دارم بگم که تو رو میبرم کلاس!!!). رفتم گفتم که برای برنامهٔ baby&me اینجا هستم. منشی‌ گفت که کسی‌ توی کلاس نیست. من نفهمیدم که منظورش چیه. معمولان در اتاق رو میبندن. من اشاره کردم که من دارم میرم تو. فکر کردم باز هم وسط برنامه رسیدیم. بعدش خانوم معلم اومد و گفت که کسی‌ نیومده اما اگه تو مایل باشی‌ من می‌تونم برای شما چند تا شعر بخونم. گفتم OK! در اتاق رو برامون باز کرد و من به تو گفتم که امروز ما برنامهٔ اختصاصی داریم. نشستم روی دشکچه و تو رو گرفتم توی بغلم. و بعدش خانوم معلم نیم ساعت برات شعر خوند و ما هم با هم بازی کردیم و دست زدیم. تو هم کلی‌ لبخند‌های دلبرانه بهش زدی و گفت که کاش همهٔ بچها همینقدر میخندیدن! :)

فکر کردم که اگه ایران بودیم راحت میگفتن که کسی‌ نیومده و کلاس تعطیله! هیچ هم فکر من و تو رو نمیکردن که این همه حاضر شدیم و رفتیم تا اونجا. تازه به احتمال خیلی‌ زیاد رفتن ما ۱۰۰ برابر آسون‌تر هم بوده، نه دودی نه ترافیکی. نه من باید مانتو روسری تنم می‌کردم.

برگشتن رفتیم خیابون کینگ. این شهر فسقلی ما هم که فقط یه خیابون داره که چند تا آدم توش هستن و بقیه جاها سوت و کوره. خیلی‌ دلم می‌خواست که قدم بزنیم اما بارون گرفت. تو هم خوابت برد. این هوا هم مثل اینکه عهد کرده که هر وقت من می‌خوام تو رو ببرم پیاده روی بباره!

برگشتیم خونه. تو یه کم شیر خوردی. اما این روزا همش وسط شیر خوردن پستونک رو پس میزنی‌.فکر کنم مال دندون در آوردن باشه. پوشکتو عوض کردم. شیشه‌های شیر رو شستم و تو رو گذشتم توی تابت که ناهارمو بخورم. حالا من ضمن ناهار خوردم هم با تو حرف میزنم چونکه دلم نمیاد که اونجا بشینی‌ و منو نگاه کنی‌. تلویزیون رو هم روشن نمیکنم چونکه برات خوب نیست. می‌نشینیم و با هم گپ می‌زنیم. من برات تعریف می‌کنم که امروز با هم کجاها رفتیم و چه شعرایی خوندیم و تو هم کیف کنی‌. می‌خندی و دست و پا میزنی‌ و صدا در میاری و جواب منو میدی.

دوباره با هم میریم بالا. تو باز یه کم دیگه شیر می‌خوری. من هی‌ برات شیر درست می‌کنم و میریزم دور چونکه تو نصفشو بیشتر نمی‌خوری و این شیر‌ها هم که یک ساعت بیشتر نمیتونه بیرون بمونه و اگه تو ازش خورده باشی‌ که دیگه اصلا نمی‌شه نگهش داشت. و هی‌ شیشه پستونک میشورم. به کارهائی که دلم می‌خواد بکنم و وقت ندارم که انجام بدم فکر می‌کنم. و فکر می‌کنم که با وجود یک سال مرخصی زایمان باز هم وقت کم میارم. همین فکر بیشتر خسته‌ام میکنه. بیخود نیست که یک سال مرخصی میدن دیگه. لازمه! به دوستم فکر می‌کنم که بعد از ۴ ماه باید بره سر کار و فکر می‌کنم خیلی‌ سخته که آدم بچه ۴ ماهشو بذاره مهد کودک. ماسماسک رو میدم دستت که گاز بزنی‌ و حالشو‌‌ ببری. هنوز جای دهنتو خوب بلد نیستی‌ و ماسماسک رو میکنی‌ توی چشمت! خیلی‌ هم بانمک این کارو میکنی‌. من میکشمش و میذارمش توی دهنت. بعد دوباره ... ماسماسک از دستت می‌افته و هی‌ باید بدم دستت. دیگه خودم کم میارم. میذارمت توی تخت خودمون و خودم هم کنارت دراز میکشم. یه کمی‌ بغلت می‌کنم و میبوسمت و کیف می‌کنم و تو هم خنده‌ها‌ی بامزه میکنی‌ که دلم غنج میره. میام بشینم پای کامپیوتر که کارهامو لیست کنم. ۵ دقیقه بعد تو صدام میکنی‌: یوه، یوه، یوه ...نگاهت می‌کنم: زل زدی به من و سعی‌ میکنی‌ که صدام کنی‌! دوباره میام پیشت و با هم بازی می‌کنیم تا تو خوابت میبره. میرم کتاب what to expect the first year رو برمی‌دارم که ببینم بچه در ماه پنجم چه کارهائی می‌کنه. تازه دارم از کتاب خوندن لذت میبرم که بابات میاد. میگه پاشو برو ورزش من مواظبشم. آه‌ه‌ه‌ه ... نمی‌شه یه کتاب بخونم. ۴ ماه بعد از تولدت من هنوز ۱۰ کیلویی اضافه وزن دارم. دیگه یک ماهی‌ می‌شه که کیک و شکلات و این جور چیزا رو نمیخورم :( خیلی‌ سخته. به عمرم رژیم نگرفته بودم! حالا یک ماهی‌ هم هست که هفته‌ای ۳ روز میرم ورزش. یه مربی‌ هم گرفتم. این هم اوقات فراغت من. ورزش اما حسابی‌ چسبید. بعد از ورزش تلفن میزنم خونه. بابات میگه داری میائی‌ یه شراب بگیر. میرم یه شراب عالی‌ میخرم که شب کیفشو ببریم. میشینم توی ماشین و صدای بلندگو رو زیاد می‌کنم. این دیگه نهایت عیاشی منه! توی اون ماشینی که صندلی تو رو میذاریم، فقط آهنگهای ملایم گوش میدیم :)

میام خونه. تو توی بغل بابات میأین جلوی در. دلم پر میکشه از دیدنت. تو می‌خندی. میذاریمت توی تابت و شام می‌خوریم با شراب به سلامتی تو. امروز زیاد خوابیدی و حالا خوابت نمیاد. دوباره میارمت بالا توی تخت. با هم بازی می‌کنیم. ماسماسک رو میدم گاز بزنی‌ .... دیگه خودم ولو میشم کنارت. تو هنوز برمی‌گردی سمت من و می‌خندی ... هوس می‌کنم که دوباره بذارمت پیش خودم. قِلت میدم سمت خودم و لپتو می‌بوسم و کیف می‌کنم. تو بازیگوشانه می‌خندی و ۲ دقیقه بعد انرژیت تموم می‌شه. برات شیر درست می‌کنم و تو میخوابی. شب‌ها خوب میخوابی و من خیالم راحت می‌شه. ساعت رو میزارم برای ۵ صبح که بهت شیر بدیم. بابات میخوابه و میگه، صبح تو شیر میدی یا من؟ میگم هر کی‌ تونست پا شه!

Ah! It took me 100000 years to type in Farsi and yet it looks awful .... I should find an easier way to write in Farsi ...

مرداد ۲۷، ۱۳۸۹

Today ....

We received your Canadian passport today! Awwww.... my little baby has grown up and has a passport now. Sweet!

You also got your 4-month shots today. You only cried a little bit when you had the needle. Even the nurse said that you have a cute cry (see! it is not only me!). You were such a gentleman. You stopped crying soon and were trying to cope with the pain like a big guy! Daddy hugged you and you smiled. Just like that! My nice boy!
I gave you Tylenol right before you had the needle. It takes half an hour to take effect though. You were OK for about 4 hours and then the pain started. Every time it is more painful for us than you. I am always stressed and cannot look when you are having the shot. Your dad stands by you and I am ready to hug you right after it is done. In the afternoon you started to cry. I gave you Tylenol again but this time you were restless and crying for 25 minutes until the drug worked out and you became OK and smiley again. It is so hard to see you crying especially because you are such a tolerant baby. When you cry I know the pain is bad :( Hope it is all over by tomorrow.

My Little Buddha


I call you Little Buddha when you smile this peacefully. You remind me of that movie (we should watch it together some day ;) ). I put you in your swing; you stretch out your legs, sitting very relaxed, and smile big at me/us as you swing … and then I talk to you and you laugh. Uh! It is just the most peaceful scene ever. I know you are enjoying it and you share the joy with me with your very sweet, heart melting smile. Your eyes sparks, bright like sunshine. There is so much wisdom in your eyes, I feel like you really understand me/us and my/our feelings and what goes around you. I feel you smile knowing that how much it makes me happy and you enjoy it too! Or, maybe I am just a crazy mother :)

مرداد ۱۲، ۱۳۸۹

تو را در لحظه‌یی که به خواب میروی نگاه می‌کنم. حس عجیبی است. پلک‌هایت روی هم میافتند ... باز میکنی‌ و میبندی آرام؛ و یکهو به خواب میروی ... قلبم فشرده میشود هر بار ... نمیدانی خواب چیست کوچولو ... هنوز نمیدانی و خواب تو را میرباید ... چه معصومانه ... چه بی‌خبر ... چه زیبا میخوابی ... نگاهم روی تو مبهوت میماند هر بار ... آرامش ات به من سرایت می‌کند ... روحم با صدای نفسهایت، نفس می‌کشد ... تمام جهان آرام است.


مرداد ۱۰، ۱۳۸۹

You are a sweet baby!

Did I tell you this? You started to smile and laugh near the end of your second month and since then, you laugh more and more as you grew up! In the 3rd month, you wake up in the morning cheering up and laughing with trueeeeee happiness when we talk to you! From morning to night, you laugh a lot more than you cry …. Actually, you rarely cry for no reason. I’ve always said that you are a very reasonable baby. I’ve been saying this since you were just 3 days old!
Not only you laugh with me and your dady, you laugh with almost everybody who talks to you and they all become surprised! You turn your neck and narrow your eyes and smile wide and big …. How did you learn to do this? You are amazing! :) I am not just saying this because I am your mom, believe me everyone says that you are a sweet baby! You are a cutie pie! My heart melts every time you make a laughter sound and I laugh so loud that it scares you and you stare at me! Sorry babe! I cannot stop doing that but I promise to control myself next time ;)

Everything is brand new with you!

As you explore the world around you with that cute curious look in your eyes, everything looks interesting to us as well :) You try to hold your head up right as we carry you, turning your head to left and right, looking up with your eyes wide open trying to see what is behind you (yes, you do this a lot!), you close your lips tights and looking very serious … we cannot stop laughing every single time you do this! It is looks like you are seeing the world for the first time (yes you are!) and I always remember The Little Prince* when I look at you. We call you Joojeh when you look this cute :) My heart feels with joy and happiness. You make the moment precious. Today we took you to Elora Gorge for the first time. I carried you in the baby carrier and I enjoyed every step of the short hike we had.

With you there is a ‘first time’ for everything … the first time you laughed, the first time you made sound, the first time you started to play, the first time we took you to the Mall, to the restaurant, to hike, the first time I kissed your face (I remember that), your first hard poop (hehehe), your first vaccine, your first bath, the first time we gave you bottle, your first brimmed hat, the first time I trimmed your nails, … I cannot keep up with the list … but I am looking forward for the upcoming first times :)

*by Antoine de Saint-Exupéry